A P H E L I O N



از مقدمه و شروع نرم و آهنگین خبری نیست چون سعی کردم ولی سخت بود . پس میرویم سر اصل موضوع . 

صدا خیلی موثر است ، در حالی که همه عمر همگان با خودشان فکر می کنند محتوا بر کلام و صدا مقدم است و این محتواست که تعیین کننده است ، اما در آخرین قدم همان افکار و محتوای خارق العاده هم دست به دامان صداها می شوند برای حیات و انتشار خودشان . 

بعد از گذشت این همه عمر از پیدایش اولین ادیان و اولین گروه های مردم ، تا به حال ، چیزی که مشخص است این است که خب ، قرار است اینطوری کار کند . حتی اگر محتوایی در کار باشد نیازمند یک بلندگوی بزرگ است برای اینکه رشد پیدا کند . و ایراد این بلندگوی بزرگ این است که هر چیزی که از آن پخش شود برای عموم قابل توجهی از مردم پذیرفتنی است . ( همان ایراد همیشگی جامعه در پذیرفتن و تقلید چیزها بدون آگاهی و دانش ) و اینجاست که این ویژگی دستمایه بازی گروه ها برای رقابت با یکدیگر خواهد شد . 

اگر از همان ابتدا ، بشر این را می پذیرفت که صرفا صدای بلند محتوای بهتری از صداهای ضعیفتر ندارد کار اصلا به اینجا ها نمی کشید . 

گاهی بلندگو ها با صداهای کوچک برای اهداف مشترک هم آواز می شوند ، گاهی بلندگو ها برای زیر سوال بردن صدا های دیگر دست به کار می شوند . گاهی بلند گو ها برای به گوش نرسیدن صداهای ضعیفتر صرفا از روی تضاد در اهداف به صدا در میایند . گاهی هم خب برای تشویش به صدا در می آیند . نکته این است که بلندگو ها معیار نیستند . حتی اگر صدای 2 بلندگوی بزرگ به گوش می رسد ، لازم نیست یکی را برای پذیرفتن انتخاب کرد ، لازم نیست صدای بلندگو را وحی دانست و وظیفه خودمان را اطاعت از صدای بلندگو . لازم نیست فکر کنیم هرچیزی که از بلندگو پخش می شود بی نقص و کامل است . 

با ارجحیت بخشی و رسمیت بخشی به این بلندگو ها آن ها را برای مدت بیشتری زنده نگه خواهیم داشت . انسان ها اما نمیفهمند با در اختیار گذاشتن همین صدای ضعیف یک نفره شان در اختیار این بلندگو ها بعد از مدتی به اهدافی دست پیدا خواهند کرد که اصلا در جهت اهداف خودشان شاید نبوده است . 



نکته عجیبی که چند وقتی است توجه ام را به خودش کشیده این است که قبل تر ، چقدر آسان تر میتوانستم آدم هایی را پیدا کنم که می‌فهمیدند ، حالا هم نه اینکه نباشند ، اما روزهایی را به یاد می‌آورم که با هر آدم اتفاقی ای که حرف می زدم یک نوع هوش و فهم جالبی داشت ، اما حالا نمیدانم آن ها را کجا پیدا کنم ، اطراف پر شده از آدم هایی که علاقه هایشان اصلا وسوسه کننده و جالب نیست و هوش و درکشان هم چنگی به دل نمیزند . 


اگر بخواهم منطقی باشم ، خب نه اینکه آنها ذاتا کم هوش یا ضعیف باشند ، مساله این نیست ، صرفا در مورد من آن چیزهایی که من را برانگیخته می کند درشان وجود ندارد انگار . ( این را گفتم که یعنی اینجا کسی بد نیست و برتر نیست ، مثل دو خطی هستند که هر کدام مسیر خودشان را دارند ) 


از طرفی ، فکر می کنم میدانم که قبل تر چرا همه چیز آسان تر بود ، چون همه چیز تقریبا اولین بارش بود و اولین بار هر چیزی معمولا ارزش توجه دارد به نظر انسان ، مثلا من نمیدانم سوسوکپا در منو رستوران چیست ، ولی قورمه سبزی میدانم چیست ، بعد سوسوکپا سفارش می دهم ، در حالی که قطعا معنی این سفارش این نیست که سوسوکپا بهتر از قورمه سبزی است ، ولی خب در آن لحظه از قورمه سبزی سفارش جذاب تری است . 


حالا هم همین است ، بعد از اینکه سال ها تمام این اولین ها را تجربه کردم ، دیگر آن هوش معمولی و آن نمایش ناقص چیزها جذاب نیست و آدم ها هم به همان تناسب معمولی می نمایند . حالا فرض کنید ، در همین نمایش معمولی و با آدم های معمولی ، از هوش و درک معمولی هم خبری نباشد و حرف هایتان را نتوانید آنطور که میخواهید بزنید . واقعا خسته کننده می شود . انگار به یک مهمانی خانوادگی رفتی که فقط می شود در مورد اینکه دانشجو هستی یا سربازی یا بیکاری حرف بزنید و فقط حرف های معمولی بزنید . 


در همچین شرایطی ، بزرگترین نگرانی ات در مورد آدم ها می شود کشف همین معمولی بودنشان ، و معمولی بودن در جامعه امروز ما واقعا با معمولی بودن فاصله دارد ، آدم های معمولی جامعه ما آدم هایی هستند با افکار سطحی و هوش پایین و ارزش های اشتباهی و رفتار های بی منطق . 


خیلی وقت است که این تمرین را با خودم انجام می دهم ، خصوصیات آدم ها را تجزیه می کنم و سعی می کنم بهترین خصوصیتشان را پیدا کنم . و معمولا این خصوصیت یک خصوصیت ذاتی است و یا نه از روی تعقل که این خودش اصلا جالب نمی شود . 


در نهایت ، هنوز آدم هایی هستند که فکر می کنم جذابیت هایی دارند که حائز اهمیت و لایق توجه است ، اما خب ، قبل تر آسان تر بود . 



( این را بعد از اتمام پست اضافه می کنم : پست طولانی است ، اما امیدوارم مطالعه بشود و مورد نقد قرار بگیرد از آنجایی که به نظرم موضوع مهمی می آید ) 

در پست هایی که می نویسم بار ها اشاره کرده ام که رابطه خوبی با جامعه ندارم ، اما در عین حال آن را تاثیر گذار می دانم . امروز در همین رابطه داشتم فکر می کردم ، که چرا و کجا به جامعه نیاز دارم و اساسا تاثیر گذاری این جامعه چگونه هست روی من . 


شکل ساده این تاثیر گذاری را خب اگر از همه ما سوال کنند ، همان استفاده از اماکن و وسایل عمومی می دانیم . لوازم نقلیه عمومی همه تحت تاثیر فرهنگ جامعه شکل گرفته اند ، و واقعا شکل گرفته اند ، مثلا اتوبوس های پایین شهر همه جا از اتوبوس های بالای شهر کثیف تر هستند معمولا ، نه اینکه برای بالای شهر اتوبوس های خوب ببرند و برای پایین شهر اتوبوس های قراضه ، نه . 


اما خب ، ما معمولا از این گام فرا تر نمی رویم و به خودمان زحمت بررسی نمی دهیم که ببینیم واقعا نفوذ جامعه و تاثیر گذاری آن در زندگی ما تا چه اندازه هست ، ما صرفا می گوییم مردم ما که فلانند . یا اگر مردم فلان نبودند فلان نمی شد ، اما اگر دقیقا همان لحظه از فرد گوینده پرسیده شود کمی با جزئیات بیشتری توضیح دهد معمولا اگر توضیحی باشد جز فرضیات بی پایه و اساس نیست . 


قبل از اینکه بخواهم موردی را بررسی کنم ، بیایید یک نگاه کلی به اینکه با چیزی طرف هستیم بی اندازیم ، جامعه ، رفتار جامعه ، فرهنگ جامعه ، تربیت جامعه ، افکار جامعه ، آگاهی جامعه و اگر همه این موارد را روی یک نمودار بیاوریم ، و بعد میانگین گیری کنیم ، عددی را که به دست میاید را در یک مقیاسی بی اندازیم ، به یک چیزی می رسیم که ما فعلا با آن چیز کار داریم . آن چیز ، اگر چیز خوبی باشد ، یعنی جامعه ما جامعه خوبی هست ، یعنی مثلا اگر ما فلان امکان را برای این جامعه فراهم کنیم ، این جامعه توانایی نگهداری و استفاده از آن امکان را دارد ، یا مثلا اگر ما فلان قانون را برای این جامعه تصویب کنیم ، این جامعه می تواند مطابق آن قانون عمل کند . و اگر این چیز چیز خوبی نباشد ، اینطوری است که مثلا ما اگر اتوبوس ها را جای اینکه صندلی های پلاستیکی برایشان بگذاریم ، صندلی های چرمی بگذاریم ، نمیتوانیم توقع این را داشته باشیم که جامعه پتانسیل نگهداری و مراقبت از آن را داشته باشد . 


خب حالا این چیز را در نظر بگیرید ، این چیز می شود آن چیز آخر ، همانطور که قبل از آن گفتیم این چیز خودش از مواردی تشکیل شده که هر کدام از آن موارد هم علت هایی دارند و خب می دانیم که چیز خودش نتایجی دارد . پس علت هایی که در ابتدا وجود دارند ، نتایجی را حاصل می کنند که در انتها با آنها طرف هستیم . مثلا اگر به علت عدم رسیدگی به وضعیت آموزش در یک منطقه ، فرهنگ و تربیت جامعه ساکن در آن منطقه رشد نکند ، و چیز جای اینکه چیز خوبی بشود ، چیز بدی بشود ، بالطبع نتایج حاصل از چیز هم نتایج جالبی نخواهد بود . برای همین است که یک دانش آموز نخبه لرستانی از یک دانش آموز نخبه تهرانی بیشتر شگفت انگیز است . چون در جامعه ای رشد کرده است که با توجه به منطق بالا پتانسیل همچین اتفاقی را نداشته است . 


حالا که به یک دستورالعمل کلی در این رابطه رسیدیم ، می توانیم بهتر با هم در مورد صحبت هایی که از اینجا به بعد می شود کنار بیاییم . قبل از این توضیحات اگر می گفتم ایستادن شما با ماشین روی خط عابر پیاده میتواند عامل اختلاس باشد ، مطمئنم سخت زیر بار آن میرفتید ، یا مثلا راننده تاکسی که قوانین ساده رانندگی را رعایت نمی کند ، بدون راهنما کنار می زند ، و کمربند نمی بندد خودش را کاملا نامربوط به وضعیت اقتصادی و ی جامعه می داند . یا اگر بگویم مسوول یده شدن ریسه نور پارکی در یندر عباس ، شما هستید که در تبریز پولتان را در بانک می گذارید تا با سودش زندگی کنید اصلا زیر بار نمی رفتید . 


و خب ، حالا بهتر میتوانیم در مورد اینکه جامعه چه تاثیری می تواند بر روی زندگی ما داشته باشد صحبت کنیم ، من به رفتار صحیح جامعه در قبال کسب و کار ها مثلا نیاز دارم ، تا بتوانم کسب و کاری با تکیه بر این رفتار مشخص و صحیح راه اندازی کنم . یا من به عادت غذایی صحیح جامعه نیاز دارم تا بتوانم رستوران هایی یا منو های خوب پیدا کنم . یا من به فرهنگ ترافیکی صحیح جامعه نیاز دارم که رانندگی کم خطر تری داشته باشم ، یا من به فرهنگ رفتاری جامعه نیاز دارم تا بتوانم مطابق آن نیاز هایی اجتماعی خودم را مرتفع کنم . اینها همه فرمول های ساده و خطی هستند که همه ما با کمی فکر کردن در رابطه با آن بهشان می رسیم . اما در پس آن ، فرمول های وجود دارند که کمی پیچیده تر عمل می کنند . 


مثلا نمونه ای از این فرمول های پیچیده این است که آموزش صحیح جامعه ، منجر به این می شود که جامعه در تصمیمات جمعی تصمیمات مناسب تری بگیرد ، تصمیمات جمعی مثلا انتخابات را شامل می شود ، یک تصمیم صحیح در انتخابات منجر به انتخاب یک مقام صحیح می شود ، این مقام شایسته می تواند اوضاع مریوط به آن قسمت از جامعه را مدیریت کند که برای مدیریت آن انتخاب شده است ، این مدیریت صحیح منجر به راحتی زندگی همه افراد جامعه می شود . حالا برگریم به آموزش صحیح یک جامعه که می تواند تصمیمات مناسب بگیرد . برای آموزش صحیح یک جامعه باید علت هایی که منجر به آموزش صحیح یک جامعه می شود را پیدا کنیم . مثلا منابعی که یک جامعه باید مطالعه کند ، مثلا محیطی که برای یک آموزش صحیح لازم است . و هرچه که باعث می شود یک آموزش صحیح به بار بنشیند . حالا میبینیم که این علت ها تا جایی ریز می شوند که سرچشمه آنها به رفتار های ساده ما برمیگردد . 


مثلا اگر ما جای پل عابر پیاده از زیر پل و از روی داربست وسط خیابان عبور کنیم ، این صرفا این اتفاق ساده نیست که ما داریم جای پل از زیر پل عبور می کنیم ، این باعث یک اختلال به ظاهر ساده اما تاثیر گذار در جامعه می شود ، اگر بچه ی در حال رشد این حالت را بار ها و بار ها ببیند ، در عین این که میداند و می خواند و بهش یاد می دهند که باید از روی پل عبور کند ، در نا خود آگاه این فرد پل عابر پیاده و قوانین ترافیکی مربوط به آن یک موضوع فرمالیته و غیر مهم شمرده می شود ، حالا این اتفاق ساده را ، در کنار رشته ای از این اتفاقات به ظاهر ساده دیگر بگذارید که دست در دست هم باعت یک اختلال ادراکی از مجموعه قوانین و تضاد آن ها با عرف و . می شوند . 


این اختلال به ظاهر ساده و بی اهمیت ، باعث می شود امتیاز نهایی چیز بچه پایین بیاید ، و از آنجایی که بچه عضوی از جامعه خواهد شد ، چیز جامعه نیز متناسب با آن پایین می آید ، و این چیز پایین نمی تواند منجر به انتخاب صحیح و مناسب برای جامعه بشود . 


نمونه های دیگری از این چیز های ساده ، مثلا مسخره کردن کسی که کتاب می خواند ، رعایت نکردن فاصله و نوبت در صف ها ، فریب کاری را جای زرنگی جا زدن ، و .  


می دانم که پست تا همینجا هم طولانی است ، اما نمیخواهم از مواردی که میخواهم در ادامه مطرح کنم صرف نظر کنم . 


یک باگ در مورد مجموعه این اتفاقات وجود دارد ، و آن این است که جامعه دچار تصمیم گیری بر خلاف اعتقاد و میل باطنی می شود ، اتفاقی من فکر می کنم حالا در میانه های آن قرار داریم ، مثلا شخص نمیخواهد جای عبور از روی پل از زیر پل عبور کند ، اما یا شرایط پل شرایط مناسبی نیست و یا اینکه به هر علت دیگری نمی تواند مطابق میل از روی پل عبور کند .  مثلا فروشنده نمی خواهد کم فروشی کند و یا احتکار کند ، اما اگر نکند آخر ماه باید زندان برود ، نه اینکه اشتباهی کرده باشد ، اما جامعه خودش باعث خورد شدن خودش می شود ، مثل یک سلسله مراتب ، عبور نکردن شما از روی پل از روی بی اهمیتی ، باعث شده بچه ای شما را ببیند ، بچه رشد کرده و چیز جامعه پایین آمده ، این چیز شرایطی را در جامعه بوجود آورده که حالا شما اگر بخواهید هم فرصت عبور از روی پل را ندارید ، پس شما باز از زیر پل عبور می کنید و بچه ها یکی بعد از دیگری شما را می بینند و ار توالی ادامه پیدا می کند و هی مقدار چیز کمتر و کمتر می شود تا در خودش خورده بشود . 


با این دید ، میتوانیم خودمان را مجبور کنیم ، اگر محل عبور عابر پیادی کمی فاصله دارد ، کمی بیشتر پیاده روی کنیم . اگر بانک سود بهتری از کارخانه می دهد ، باز هم کارخانه را انتخاب کنیم . اگر تولید در آمد کمتری از واردات دارد ، باز ما تولید را انتخاب کنیم و از این چیز ها ، چون اگر با این تصور که جامعه اینطور است ، چرا ما اینطور نباشیم بخواهیم پیش برویم و چیز جامعه را در نظر نگیریم ، اتوبوس های پایین شهر همیشه اتوبوس های کثیف تر میمانند ، مسوولان همیشه حاصل انتخاب های غلط خواهند شد و  


فکر می کنم پست را همینجا تمام کنم ، باز هم تاکید می کنم ، نگاه من به جامعه یک نگاه احساسی و از سر دلسوزی نیست ، برای من اهمیتی ندارد اگر یکی گوشه خیابان افتاده ، اما تاثیر نادیده گرفتن آن یکی که گوشه خیابان افتاده روی چیز جامعه مشخص است و تاثیر چیز جامعه هم روی زندگی من ، پس حمایت من از کسی که گوشه خیابان افتاده نه برای فرد برای چیز جامعه و نه برای دیگر اعضای جامعه بلکه برای خودم به عنوان جزئی از جامعه است . 


دیسپچر کسی است که تمام اطلاعات مورد نیاز یک پرواز را گرد هم می آورد و کمک می کند یک پرواز به بار بنشیند . 


اما خب این موضوع ربطی به پستی که می خواهم بنویسم ندارد . برای پست عنوانی مد نظرم نبود و این را انتخاب کردم . ضمنا این پست یک نوع تخلیه روانی است و جنبه خاص دیگری ندارد . میتوانید با خواندنش احساس آشنا پنداری کنید اما خاصیت جالب دیگری ندارد . 


شرایط این روز ها ، شرایطی هست که سخت میتوانم ذهنم را معطوف به موضوعات دلخواهم کنم ، مانند گذشته روی چیز ها عمیق شوم ، کمتر میخواهم حرف بزنم و بیشتر میخواهم مشغول چیز گمراه کننده ای باشم . اما خب نمیتوانم حالا و اینجا از موشکافی دست بردارم و این حال را به حال خودش بگذارم . این پست شاید یک جورهایی تلاش من برای شناخت عواملی باشد که این شرایط را ایجاد کرده اند . 


از آنجا که میتوانم تا دلم بخواهد در مورد هر موضوعی حرف بزنم سعی می کنم زیاد روی موضوعات عمیق نشوم و کوتاه ازشان بگذرم . 


در یک بررسی سرپایی از خودم می توانم کمی افسردگی و غم در خودم احساس کنم . که احتمالا حاصل این دو می شود همین شرایط . پس منطقی است اگر به دنبال عوامل ایجاد کننده این دو بگردم . فکر می کنم امیدواری می تواند نقطه مقابل افسردگی باشد ، من امیدوار نیستم . مثلا در یک جامعه یا خانواده اعضا به یکدیگر امیدوارند ، و در کنار این امیدواری به دیگران به خودشان هم امیدوارند . من به دیگران کلا امیدوار نبوده و نیستم ، اما به خودم در مقاطعی امیدوار بوده ام ، اما این امیدواری با شرایط جامعه کم و زیاد می شود ، مثلا من اگر امیدوار باشم که عکاس خوبی می توانم باشم ، اما شرایط طوری باشد که از عهده خریدن دوربین عکاسی بر نیایم ، دیگر نمیتوانم نسبت به این موضوع امیدوار باشم . و به همین منوال هرچه شرایط جامعه تنگ تر می شود تیک های امیدواری برداشته می شود . مثلا من امیدوارم که میتوانم شرایط خوبی را با شخص دیگری تجربه کنم ، اما ابتذال فرهنگی و افکار قالب در ذهن هم سن و سالانم باعث می شود این امید در من کمرنگ بشود که میتوانم شخص مناسبی را پیدا کنم . یا مثلا من ایده هایی دارم که قابل ارزیابی و گاها خوب هستند ، اما شرایط فرهنگی و اقتصادی جامعه محلی برای رشد این ایده ها نیست ، مثل اینکه بذر گل داشته باشی اما خاکی نباشد . یا خاک باشد آب نباشد . یا آب و خاک باشد و گل هم بروید ، اما هیچکس به دیگری گل ندهد . 


این ها و مثال های فراوان دیگر ، عواملی هستند که منجر به نا امیدی می شوند ، مثلا گران شدن دلار یا مرگ چند نفر به خودی خود مواردی نیستند که در ما غم یا ناامیدی ایجاد کنند ، برداشت های ثانویه و اثرات جانبی آنهاست که منجر به نا امیدی و غم می شود . اگر دلاز گران شود فلان می شود ، یا مردن این چند نفر نشان داد که فلان است و فلان شخص فلان طور است . 


اما نا امیدی چیزی است که بیشتر از اینکه در من غم ایجاد کند ، افسردگی را به دوش می کشد ، غم اما شرایط ویژه تری برای من دارد ، چون من اساسا آدم غمگینی نیستم ، یعنی اصلا آدم احساسات محوری نیستم و وقتی غم یا شادی را تجربه می کنم حتما اتفاق بخصوصی باید افتاده باشد . 


فکر می کنم غم مربوط می شود یه تباهی . و شاید ناتوانی ، ذهنی و یا جسمی ، مثلا زمانی که چیزی را میدانم اما قدرت اثبات یا انجامش را ندارم ، سرخوردگی حاصل می شود ، مثلا زندگی کردن و معاشرت با خیلی ها و تجربه کردن افکار سطحی و آگاهی محدودشان ناراحت کننده است . خانواده و جامعه ای که تغییر ناپذیر جلوه می کند ، و نمیتوانی در قبالش کاری انجام دهی ضعف را منتقل می کند ، از جنس نا امیدی نیست از جنس نا توانی است و این غم انگیز است . ممکن است بگویید تغییر لازم نیست ، اما من در مورد اختلاف نظر ها در مورد یک فیلم یا موسیقی صحبت نمی کنم ، اصول بنیادی وجود دارد که درک اشتباه جامعه از آنها و عدم آگاهی نسبت به آنها منجر به شرایط خوبی نمی شود ، شرایطی که مثلا همین حالا در آن هستیم ، مثلا ما نمیدانیم باید چه کاری انجام دهیم تا شرایط بهتر شود ، برای همین در شرایط بد بجای حفظ جامعه به دنبال حفظ خودمان و خانواده مان هستیم . من خیلی از جامعه خوشم نمی آید اما شرط بقا در حفظ جامعه است ناچارا . این جنس از عدم آگاهی ، در کنار اینکه عوامل ایجاد و پروش این عدم آگاهی تقریبا محرض است ناراحت کننده است . نا امید کننده هم است . 


در نتیجه و در حالی که من زندگی شخصی نسبتا خوب و جالبی را در حال تجربه کردن هستم ، حال خوبی ندارم ، و عوامل آن را هم اینها می بینم . و حالا در حالی که من تمام وظایف شخصی خودم را برای ایجاد یک شرایط مناسب برای زندگی انجام داده ام ، اما شرایط مناسب زندگی ایجاد نشده است و زمانی که می فهمم حالا دیگر خارج از اراده من است و تمام من برای ایجاد یک شرایط خوب برای من کافی نیست . این غم انگیز است . اما خب همانطور که گفتم ، بالا و پایین می شود ، ممکن است یک سال دیگر همچین شرایطی نباشد . درست مثل یک سال قبل . اما این بالا پایین شدن اصلا خوب نیست . 


از بس که در مورد این موضوع مطلب نوشته ام ، برایم انتخاب عنوان سخت شده است . 


بار ها و بار ها در مورد اینکه چرا بعضی مرگ ها بیشتر از مرگ های دیگر مرگ هستند ، مانند پلاسکو و زمستان یورت ، عراق و پاریس ، فامیل و غریبه ، ایرانی و غیر ایرانی و صحبت کرده ام . گاها به چیزهایی رسیدم و خیلی اوقات هم نه . بی نتیجه . 


امروز اما اتفاق عجیبی افتاد ، عجیب تر از همیشه ، امروز 3 دانش آموز در زاهدان بر اثر سوختگی ، نه حتی یک گلوله در قلب یا سر ، نه حتی هر مرگ آنی دیگری ، بر اثر سوختگی بیشتر از 90 درصد مردند . 3 دانش آموز در هنگام تحصیل و در مدرسه بر اثر سوختگی بیشتر از 90 درصد مردند . و این یکی از حوادث مدارس ایالت ویریجینیا نیست که هر موقع شبکه خبر را بگیرید پخش بشود با تصاویر هوایی و پوشش کامل خبری . 


با خودتان میگویید خب ، در عوض فضای مجازی هست و دیگر چه کسی به اخبار تلوزیون توجه می کند ! شبکه های مجازی را که مرور کنید ، همشان یک چیز هیجان انگیر دیگر را پوشش می دهند ، نماینده فلان شهر ، در فلان جا ، یک غلطی کرده است ، این هم فیلمش . 


این بار بر خلاف دفعات قبل حتی مرگ زیر سایه مرگ نرفته است ، یک مرگ به تنهایی خارج از اهمیت شده است در حالی که اگر همه ما سالم بودیم ، چیزی بزرگتر از این فاجعه نمیتوانست امروز در اینجا اتفاق بیوفتد . 


وقتی صحبت از یک جامعه بیمار ، کور و بدون آگاهی می کنیم ، این می شود یک برگ از مستنداتی که بر اساسش می توانیم از جامعه مان قطع امید کنیم . نه اینکه برای مرگ دانش آموز ها بخواهم پر از غم باشم و نه اینکه اصلا 1 یا چندتا بودنشان مهم باشد ، اینکه مردم نسبت به اولویت ها و ارزش های جمعی شان آگاه نیستند غم انگیز است ، غم انگیز نه از این جهت که زندگی برای آنها سخت می شود ، از آنجا که این عدم آگاهی به من و به همه ی جامعه ضربه خواهد زد . 


چند روز پیش و در حین رانندگی با صحنه عجیبی برخورد کردم ، گشت ارشاد ، به دو دختر که در جنگل زیرانداز پهن کرده بودند و نشسته بودن داشت تذکراتی را میداد ، نمیدانم به کجای این کار  داشت گیر میداد ، در حالی که چند متر آن طرف تر دختر پسر های دیگری روی زیر انداز بزرگتری نشسته بودند و حتی چند متر این طرف تر خانم هایی با لباس نا متعارف در حال دویدن بودند . 

این صحنه با اینکه تا به حال بارها شاهد گیر دادن گشت ارشاد بوده ام برایم صحنه عجیبی بود چون ایده تازه ای را در ذهنم ایجاد کرد . اما قبل از اینکه به ایده برسیم . 


فکر کنید با دوست دخترتان ، دست در دست هم ، در یکی از شلوغ ترین خیابان های شهر دارید قدم می زنید . این را داشته باشیم . 

حالا فکر کنید قرار است دوست دخترتان یا هر دختری را که از طریق فضای مجازی با او رابطه بر قرار کردید یا در مهمانی یا هر جای دیگری دیده اید ، به خانه بیاورید یا ببریدش خارج از شهر یا یک ویلایی چیزی . 

محیرالعقول ترین نکته ای که در مورد این دو حالت وجود دارد این است که در حالت دوم شما ریسک کمتری را به جان می خرید و کارتان را با آرامش و آسایش بیشتری انجام می دهید . 


گشت ارشاد تضمینی است برای امن تر نشان دادن مکان های پر خطر تر برای رابطه ها . 

حالا بیایید شرایط آن دو دختر اول مطلب را تصور کنیم . فرض کنید با دوستتان برای تفریح از آنجا که دو دختر هستید یک مکان پرتردد و امن را انتخاب می کنید تا صرفا روی حصیر بنشینید و چای بخورید یا ورق و منچ و حالا هر تفریح دیگری انجام دهید . اینجاست که گشت ارشاد میاید و با بهانه های واهی این شرایط امن را برای شما تبدیل به شرایطی می کند که دفعه بعد به سمت یک مکان دور افتاده تر ، و طبعا خطرناک تر روی بیاورید . 

حالا همین را تعمیم بدهید ، فرض کنید یک خانم میان سال هستید که لازم است روزانه پیاده روی کند و ورزش کند خلاصه ، همه ی مکان های امن و پر تردد برای شما اینطور است که یا باید با گونی بروید ورزش کنید و یا کلا بیخیال بشوید و نروید که گیر هم بهتان ندهند . 

و همینطور ادامه پیدا خواهد کرد تا جایی که به این نتیجه می رسیم که ما چیز هایی را که باید کنترلشان کنیم را از مکان های امن و قابل نظارت به کافه های دور افتاده و کوه و جنگل و آپارتمان های درب داغان برده ایم . که اساسا کنترلشان غیر ممکن است . یعنی گشت امنیت اخلاقی نه تنها به امنیت اخلاقی کمک نمی کند ، به گسترش و انتشار بی اخلاقی می انجامد و صرفا برای اینکه دهن یک عده بسته شود که ما گشت داریم و همچنان پا برجا است . این در حالی است که پسزی که دست یک دختر را در خیابان بگید دور بزنند تعهد و اخلاق به مراتب بالاتری از پسری که تحمیل شده یا نشده فقط با دختر ها در فضای خصوصی ملاقات کند دارد . این انتقال هوشمندانه ! پنهان کاری و آب زیر کا بودن برای دور زدن گشت ارشاد هم فقط به ایام جوانی و گشت ختم نمی شود و میتواند عامل بزرگی در گسترش خیانت و پنهان کاری در روابط بعدی اشخاص باشد . 

به صورت کلی این موضوع آنقدر پیش پا اقتاده و ساده است و بررسی اش به تخصص نیاز ندارد و بدیهی است که انگار هدف از ایجاد گشت امنیت اخلاقی مختل کردن امنیت و اخلاق ( و اعصاب ) بوده است از همان ابتدا . و باور پذیر نیست که پشت این ماجرا دلایل منطقی و غیر از دلایلی از نوع اجبار و هرچی من می گم همونه وجود داشته باشد . 


امروز کمی بیشتر راجع به این موضوع فکر کردم . سعی کردم به جهات دیگری از این ماجرا هم دسترسی پیدا کنم . 


ایستگاه دوم عدم آگاهانه اندیشیدن را به نظرم میتوانیم شرایط اجتماعی و عرف جامعه فرض کنیم . تاثیر این عامل در رفتار "یکی بردار" اینطور است که فرد برای ارتقاء و یا تغییر شرایط اجتماعی اش دست به ازدواج می زد . سوء تفاهمی که امکان دارد ایجاد بشود این است که خب این یک اتفاق طبیعی است که با ازدواج در جایگاه اجتماعی یا رفتار اجتماعی فرد تغییر ایجاد بشود . اما مساله اینجاست که مادامی که این معیار ، تنها معیار ما برای ازدواج باشد ، فرقی با معیار قبلیمان که معیار جنسی بود ندارد . در حقیقت هر زمان که تنها یک معیار را برای انتخابمان لحاظ می کنیم ، معیار هویتش را به هدف تغییر می دهد . این تغییر هویت زمانی که ما از همان یک معیار هم برداشت مناسبی نداریم و با خطا آن را انتخاب می کنیم خطرناک است چون زمانی که هدف غیر قابل دستیابی و تقاضا بدون عرضه صورت می گیرد منطق ابتدایی هر آدمی حکم می کند که ماندن در آن شرایط توجیهی ندارد . 


اما این شرایط چطور ایجاد می شود . قبل از آن فکر می کنم با توجه به اینکه جایگاه اجتماعی یک نیاز مادی و کاذب است در مقابل نیاز جنسی که غریزی است ، پیوند ازدواج از این نوع پیوند به مراتب ریسک بر انگیز تری هست . اما چه شرایطی باعث پذیرفتن همچین ریسکی می شوند .  بزرگترین عامل موثر در وجود همچین شرایطی عرف جامعه است ، همانطور که قبل تر هم گفتم عرف یک ماده سمی است که جامعه را مسموم می کند . به عنوان یک انسان تا زمانی که ازدواج نکرده اید نمیتوانید عملا جایگاه اجتماعی مستقلی را برای خود فرض کنید . 


درست زمانی که ازدواج می کنید و بدون در نظر گرفتن کیفیت ازدواجتان جایگاه اجتماعی شما دچار تغییر می شود ، نگاه های پسر عذب و دختر مورد دار از روی شما برداشته می شود و تبدیل به آقای فلانی و خانم فلانی می شود . این تغییرات واقعا وسوسه کننده است اما به میزان همان وسوسه های جنسی میتواند شما را گمراه کند . 


به صورت کلی اما مساله ای که با آن رو به رو می شویم این است که فرقی میان انتخاب ها برای رسیدن به همچین اهدافی وجود ندارد و همین باعث می شود صرفا "یکی بردار"یم . 


ضمنا شرایطی وجود دارد که نمیتوانم همه آن ها را توضیح بدهم ، شرایطی که باعث می شود آژانس ها راننده مجرد نخواهند و شرکت ها منشی مجرد بخواهند . اینها مربوط به موضوع دیگری می شود که به اندازه کافی گسترده است تا برایش یک پست جداگانه در نظر بگیریم . فعلا همینجا کافی است . 




یکی بردار ، معمولا وقتی به کار برده می شود که تفاوت چندانی بین گزینه های پیش رو نباشد . اوایل زندگی معمولا هدف شکلات است و شیرینی و موز ، بعد تر هدف می شود رشته تحصیلی و شغل ، و حین یا بعد از آن نوبت به ازدواج می رسد . 


ازدواج در اینجا نماینده هر نوع از زوجیت هست ، نه صرفا حاصل عقد و عروسی . هدف اینجا بررسی رفتار "یکی بردار" در ازدواج است . 


نمیدانم شنیده اید یا نه ، ضرب المثلی در قالب لفظ و دهان به دهان می چرخد ، عموما در پسر ها و هدف آن هم دختر ها ، با این مضمون که ، "سوراخ باشه ، دیوار باشه" . با جنبه های بی ادبی و فمنیست تحریک کنش کاری ندارم . حقیقتی در نهان این لفظ وجود دارد و آن این است که حداقل یکی از جنس ها آنقدر نسبت به این اتفاق بی تفاوت عمل می کند که این بی تفاوتی و عدم آگاهانه اندیشیدنش جان گرفته و به شکل این مثل ابراز وجود می کند . 


اما خب ، ماجرا با یکی از جنس ها تمام نمی شود . و اصلا آنطور که به نظر می رسد یک مساله جنسی نیست . این اولین ایستگاه عدم آگاهی است . نر و ماده همدیگر را برای صرف جنسیتشان میخواهند . یعنی ویژگی های جنسی می شود اولین و در اکثر مواقع تنها ترین عامل موثر در تصمیم گیری برای ازدواج . اما منظورم از ویژگی های جنسی صرفا اندام جنسی نیست . اینجا جاییست که بحث کمی گره میخورد و ممکن است از محدوده ی مورد نظرمان خارج بشویم اما سعی می کنم با دقت قدم بردارم . 


اگر ویژگی های جنسی را در قالب تحریک پذیری غریزی متصور بشویم . من دوست دارم وقتم را با جنس مخالفم بگذرانم و بودن با جنس مخالفم در من هورمون هایی را ترشح می کند که باعث می شود از یک اتفاق یکسان بیشتر از زمانی که همان اتفاق بدون حضور جنس مخالفم می افتد لذت ببرم یا حتی گاها آن اتفاق معنایش را در صورت عدم حضور جنس مخالف از دست بدهد حتی . مثلا ، هیجان بیشتری دارم اگر در حضور جنس مخالف مشغول یک فعالیت هیجان انگیز باشم ، از اینکه جنس مخالفم از ویژگی ای در من تعریف کند بیشتر لذت می برم تا زمانی که همان تعریف یا بهتر از آن را طور دیگری یعنی جنس موافقم برای من بکار ببرد . 


این مساله با اینکه کاملا خوشآیند به نظر می رسد . کاملا گمراه کننده و خطرناک هم می تواند باشد ، خصوصا در شرایطی که جامعه ما دارد . شرایطی که از آن صحبت می کنم شرایطی است که خطای تحریک پذیری را در ما بالا برده است و به همان میزان آستانه آن را پایین آورده است . اما این بالا و پایین بودن به چه معناست . 


فرض کنید انتخاب نزدیک به ایده آل من در یک دنیای معمولی و با شرایط معمولی نمره ای بین 80 تا 100 دارد . برای اینکه شخصی واجد شرایط پیدا شود که بتواند همچین نمره ای را در خودآگاه یا ناخودآگاه من ثبت کند باید ویژگی های خاص و شرایط خاصی را در کنار تحریک پذیری بالا ( نه صرفا جنسی ) با آن شخص تجربه کنم . در یک شرایط نرمال یا کمی بالا و پایین تر از نرمال اینطور است که بازه ی این افراد محدود می شود تا در نهایت بتوانم انتخابی داشته باشم . اما در شرایط غیر نرمال ، مثل شرایطی که ما حالا تجربه می کنیم ، رفتار های طبیعی هر فرد می تواند برای آن فرد نمره ی بالایی داشته باشد ، به عنوان مثال اگر جنس مخالفی به من لبخند بزند و یا من را لمس کند ، میتواند واجد شرایط انتخاب قرار بگیرد ، این آستانه پایین در کنار تحریک پذیری بالا باعث می شود بازه ی انتخاب بی نهایت گسترده شود . و این بازه ی گسترده زمانی که خطای موجود در آن تا این میزان زیاد است اصلا خوب نیست . 


در مورد میزان خطا دو شکل وجود دارد ، یک شکل آن میزان خطای تحریک پذیری ماست که غریزی است و شاید غیر قابل کنترل ، و خطای دیگری که جنبه ی مهمتری دارد ، خطای عدم وزن دهی مناسب معیار های ماست ، وزن دهی معیار ها یعنی همان ضرایب نمرات ، یعنی اگر برای تحریک پذیری جنسی ضریب یک در نظر گرفته ایم ، برای ویژگی های دیگری مثل ویژگی های اخلاقی ، توانایی فکری و . ضرایبی در نظر بگیریم که توانایی تاثیر گذاریشان را از دست ندهند . دوباره به همان ضرب المثل ابتدایی می رسیم و اینکه چرا وجود دارد . 


هدف در این پست صرفا آشنایی با لفظ "یکی بردار" و چرایی وجود آن در این زمینه بود و دوست دارم بعد تر ادامه آن را تکمیل کنم . 




یکی از دوستانم ، چند روز پیش با اشاره به من گفت تو آدم مرموز و پیچیده ای هستی ، معمولا این اتفاق می افتد هر از چند گاهی که با بقیه معاشرت می کنم . اما اینبار با اصرار همان دوست کمی روی این قضیه ریز شدیم ، البته نه قضیه من ، قضیه خودش . 


در پاسخ به این سوال که پیچیدگی را در چه چیزی میبیند کمی تعلل کرد ، کاملا مشخص بود ایده ای راجع به پیچیدگی ندارد و صرفا هر مبهمی را پیچیده میبیند . به نظرش اینکه او گاهی اوقات احساسات و افکارش را بازگو نمی کند او را آدم پیچیده ای می کند . این نوع از پیچیدگی اینطور است که صرفا خودش را طوری نشان میداده که نبوده . مثلا ، خودش را در حال لذت بردن از موقعیتی نشان می داده که لذت نمی برده ، یا خودش را عاشق کسی نشان می داده که نبوده . من این را پیچیدگی نمیدانم ، اسمش را پیچیدگی کاذب می گذارم . 


حالا و بعد از ایجاد این ترکیب به این فکر افتادم که دیگر کجا می توانم از آن استفاده کنم . فکر می کنم مرحله ی دیگری از این پیچیدگی کاذب زمانی است که بر خلاف عدم بیان احساسات و افکارمان ، که منجر به این پیچیدگی کذایی می شود ، آن ها را طور دیگری بیان می کنیم . ممکن است بگویید خب این که روی دیگر همان سکه است ، بیان نکردن درست منجر به بیان کردن غلط می شود . اما اینجا منطور این نوع از بیان نیست ، شاید اتفاق افتاده باشد برایتان که در بیان خواسته هایتان اولویت ها و ارزش های ردیفی از خواسته ها را با هم قاطی کنید و نسیت به آن احساس پیچیده بودن پیدا کنید . من این را هم یک پیچیدگی کاذب می دانم تا جایی که این پیچیدگی حاصل ضعف منطق و اطلاعات انسان باشد . یعنی چه ؟ یعنی اگر پیچیدگی را یک اتفاق ویژه و با کیفیت فرض کنیم که حاوی تضاد ها و جنگ ها ما بین نظریه ها و اصول ما هست . زمانی که این پیچیدگی صرفا به دلیل نداشتن چهارچوب و تمرکز و منطق بوجود بیاید دیگر آن کیفیت را ندارد و نمیتوانم به چشم پیچیدگی به آن نگاه کنم . 


انسان های پیچیده معمولا انسان های جذاب و منحصر به فردی هستند که این جذابیت و کاریزما را میتوان اینطور تشبیه کرد ، اگر یک انسان پیچیده و یک انسان ساده را در کنار هم قرار دهیم ، مثل این است که یک مکعب و یک مکعب روبیک را کنار هم قرار بدهیم . 


مثال بالا بر خلاف سادگی اش میتواند قوانینی را برای ما روشن کند که می توانند به واقعیت نزدیک باشند . برای مثال ، یک مکعب روبیک صرفا از یک مکعب ساده جذاب تر نیست ، زمانی که یک مکعب روبیک حل می شود ، دیگر با یک مکعب ساده فرقی ندارد . شناخت وجه های یک مکعب روبیک وقت گیر تر از یک مکعب ساده است و به همین تناسب در مورد یک مکعب ساده می توان خیلی سریعتر از یک مکعب روبیک تصمیم گیری کرد . 


ممکن است هیچوفت نتوانید یک مکعب روبیک را حل کنید . 


اگر با کانسپت مکعب روبیک آشنا باشید ، هر وجه رنگ مشخصی دارد اما زمانی که مکعب روبیک بهم ریخته است باید انتظار هر رنگ دیگری را در کنار آن رنگ داشته باشید ، این می تواند همان رفتار های غیر قابل پیش بینی باشد . 


میتوانم تا چند خط دیگر این مثال ها را تعمیم بدهم اما به خودتان واگذار می کنم . 


در نهایت ، پیچیدگی را در کیفیت قابل قبولش که حاصل آگاهی و منطق باشد دوست دارم . چون حل شدنی است . اما نسبت به پیچیدگی کاذب حس تنفر دارم ، چون وقت گیر است و در نهایت نتیجه ای در پی ندارد . 


شما هم یا خودتان یا در دوستان و آشنایانتان حتما کسانی را دیده اید که با ایده من مرکز جهانم زندگی را پیش می روند . این ایده امتیازاتی دارد و در عین حال خطرناک است . 


از امتیازات این ایده ی ناب ، این است که لازم نیست شما در زندگی مهارت یا قابلیت خاصی داشته باشید و یا به دنبال کسب آن باشید ، شما هرچه هستید باید جهان به شما احترام  بگذارد چون مرکز جهان هستید و امور دنیا حول محور شما در گردش است . مثلا در ابتدایی ترین گام این مرکز اندیشی ، ناسیونالیست بودن شما را مرکز جهان می کند ، مثلا من ایرانی هستم و از همین جهت مهمم و مرکز جهان هستم . یا من مسلمان هستم و از این جهت مرکز جهان هستم . یا من مو مشکی هستم و از این دست مثال ها که شناخته ایم و بسیار معمول و پر کاربرد هستند . 


اما مرکز جهان بودن با نژاد پرست بودن فرق دارد ، هر دو ظاهرا خودشان را برتر میدانند اما آنها که خود مرکز جهان پندارند ، اعتماد به نفس بیشتری در ارائه خودشان دارند ، و ضمنا این اتفاق در اکثر مواقع غیر ارادی و نتیجه مراحل رشد است و حتی نا آگاهانه جریان دارد . در حقیقت همه ما برای مدتی با این فرضیه در ذهن رو به رو هستیم تا زمانی که آگاهی ما به حدی می رسد که با این مساله رو به رو می شویم و از آنجا به بعد آن را کنار می گذاریم . 


مثلا عمه من فکر می کند امام زمان در ایران است و یارانش هم 15 نفر از فلان شهر و 20 نفر از فلان شهر دیگر ایران هستند و قانل او هم فلان زن از یک شهر دیگر ایران است . یا دوستی دارم که نسبت به عناصر خارج از دایره زندگی اش بی اهمیت است . مثلا با لوازم من به درستی رفتار نمی کند و خیلی راحت میتواند یک چیزی را خراب یا بی استفاده کند تنها به این دلیل که در مرکزیت فرضی جهان او عنصر تاثیر گذاری نیست . 


به صورت کلی ، مرکز جهان باعث میشود دنیای خارج از مرکز جهان نادیده گرفته شود و کم اهمیت جلوه کند . اما این آن قسمت خطرناک نیست . قسمت خطرناک ماجرا همان امتیازی است که برای آن قائل شدم . زمانی که شما خودتان را مرکز جهان بدانید ، خودتان به خودی خود و برای خودتان از اهمیت بالایی برخوردار می شوید که اامات پیشرفت و کسب مهارت را از شما می گیرد . اعتماد به نفس حاصل از این طرز فکر باعث می شود در دنیای بدون مرکزیتی که همه در آن باهم زندگی می کنند و برخورد دارند ، تصمیمات و رفتار هایی داشته باشید که با آن چیزی که واقعا هستید تناسبی ندارد . تصور کنید فرضتان از یکم مراسم عزا ، جشن عروسی است ، پوشش و رفتار شما همانقدر میتواند عجیب باشد که زمانی که خودتان و یا نه ، حتی دیگران یا دیگر چیز ها را مرکز جهان فرض می کنید هست . 


 توجه ، در کنار تمرکز مساله مهمی است ، این که آدم انتخاب کند به فلان موضوع باید توجه کند . 


و سخت است ، یعنی خب نه اینکه همیشه سخت باشد ، گاهی اوقات اینطور است که تعداد محدودی دغدغه در اطراف ذهن پرسه می زند و خب با معیار های بدیهی و ابتدایی هم میتوان لایق ترینشان جهت توجه نشان دادن را برگزید . گاهی اوقات اما مساله طور دیگری است ، آدم در یک بلبشو قرار می گیرد که تشخیص معیار ها و اهمیتشان برای آدم دشوار می شود ، حتی دیگر دغدغه ها از یک جنس نیستند ، به هر طرف و هر گروهی که نگاه می کند ، جنس دیگری از دغدغه ها برایش اهمیت پیدا می کند . 


مثلا در حالی که دیشب به تعدادی از پیج ها و سایت های حمایت از حیوانات سر زده و توجه ش را کاملا به این مساله اختصاص داده ، امروز را در سایت دیگری به خود یی می گذراند ، و شب تصمیم میگیرد فوتبال بزرگترین دغدغه ش باشد . 


نه اینکه این سوویچ شدن توجه مساله عجیب و بدی باشد ، اما اهمیت آن در پراگرس یا روند رو جلو چیز ها هست ، اگر توجه مدام سوویچ شود ، چیز ها دیر به نتیچه می رسند و این دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن نیست . 


اما قبل از اینکه اصلا سوویچ شدن توجه مهم باشد ، سوال اصلی این است که کدام دغدغه ها یا مسائل ما لایق توجه هستند ، کدامشان بر دیگری اولویت دارند ، مثلا دغدغه های اجتماعی ام مهم تر دغدغه های خانوادگی ام هستند ؟ مثلا باید بیشتر نگران این موضوع باشم که سیل زده ها در چه حالی هستند یا نه ، توجه م به این سمت باشد که پایان نامه ام به چه شکل پیش می رود . 


فکر می کنم تا حد زیادی روحیات آدم ها در اولویت بندی این دغدغه ها جهت توجه کردن به آنها موثر است ، اما در هر حالتی ، در حال حاضر تعداد این دغدغه ها ی لایق توجه آنقدر پر شمار است که مثل بازی های رکورد داری که شرکت کننده های زیادی دارند ، نفرات اولشان مثلا 4 نفر باشند ، دومشان 8 نفر و . 


در پست بعدی یک مجموعه را باید از لحاظ توجه بررسی کنم . 


pjlh uk,hk \sj fvhj,k h,krnvd u[df f,ni ;i fh jvs , gvc hc ,dv,sd f,nk hdk \sj v,a ;gd; ;vni fhadn . hlh nv prdrj hdk \sj di \sj lul,gd hD T trx [hd hdk;i ;df,vn v, v,d phgjd thvsd rvhv fnl T n;li Hgj adtjl ;hv k;vn , fvhd ildk lk il ;,jhi kd,lnl , jh Hov hnhli nhnla . dukd hnhli ;i ki T jwldl 'vtjl d; \sj ;hlg v, fi hdk a;g fk,dsl jh n;li ihd Hgj , adtjl id],rj tvhl,a k;kk fn,k ,[,n h,k ih il ldj,kl ik,c \sj fbhvl , s;,j hdk ]kn ,rj hodvl fohxv hdk kf,ni ;i kldj,ksjl ;df,vnl v, thvsd ;kl . 

hgfji of rxuh alh id],rj rvhv kdsj hdk \sj v, vlc 'ahdd ;kdn ],k ,hruh o,nl il kldn,kl ]x,v hdk ;hv ll;k isj T hgfji of fun hc hdk ;i \sj jl,l an rxuh nkfhg vhi pg h,k o,hil 'aj . 

hghk ;i hdk ]kn ox v, k,ajl lj,[i anl ldj,kl ;hv ihd [hgfd fh hdk xvc k,ajk nv Hdkni hk[hl fnl . legh ldj,kl nvo,hsj hcn,h[l v, tdcd;d jrndl ;kl , xvtl fun hc n, v,c jhci ftili ]d f,ni ;i vhi o,fd isj fvhd lrhfgi fh hsjvs . hgfji ahdn j, hdk n, v,c kzvl u,q ai :)) 

of t;v ld; kl ;htd fhai ],k h'v v,a l;hkdci hd fvhd fv'vn,knk ili hdk [v,t fi thvsd ,[,n knhaji fhai , nv Hdkni fo,hl \sj o,nl v, vlc 'ahdd ;kl \hvi ;kkni o,hin f,n :| 

hldn,hvl fh j,[i fi vhiklhdd ;i nv uk,hk \sj ;vnl lj,[i hdk l,q,u fadn , h'v andn fil f'dn ],k :))) 



در ادامه بحث توجه ، یک چیزی که هست این است که خیلی پست قبل پست آبکی ای است ، یعنی از آن دست بحث هایی هست که از تویش چیزی در نمی آید اما در لحظه آدم فکر می کند دارد یک بحث مفید می کند . 


به همین دلیل دیگر قرار نیست بشینم دسته بندی کنم مسائل را ، یعنی شاید بکنم اما نه به شکلی که آن موقع در نظر داشتم . 


به جای آن سعی می کنم با یک پرسش سر بحث را بگیرم یک طرف دیگر ، وات ایز رلی متر ؟ 

در حقیقت در بحث توجه هم هر آنچیزی که آخر به چشم می خورد پاسخ همین سوال است که چه چیزی واقعا اهمیت دارد ؟ این که برای ما چه چیزی اهمیت دارد باعث می شود مسائل در لیست توجه بالا پایین شوند و شامل رده بندی شوند ، غیر از این هم زمانی است که برای ما چیزی اهمیت ندارد و خب به همان تناسب هم اولویت و دغدغه ای نداریم . 


خب ، چه چیزی واقعا اهمیت دارد ؟ احساس می کنم در نسل کنونی ، این سوال سوال سختی محسوب می شود ، یعنی در نسل های پیش به محض پرسیدن این سوال با گزینه هایی مثل خانواده ،سلامتی ، پول ، کار ، ماشین ، دوست دختر ، حیوانات و انواع و اقسام موارد مادی و معنوی رو به رو می شدیم . اما حالا وقتی همچین سوالی را از کسی می پرسی ، با مکث ممکن است برای رفع این پرسش مثلا خانواده را بگوید ، یا نه ، حتی بگوید هیچ چیز . که به نظر من هر دو جواب درستی نیست ، به سختی می توان آدم هایی را پیدا کرد که واقعا بدانند به چه چیز هایی اهمیت می دهند ، غیر از چیز هایی که زنده ماندنشان به آنها وابسته است . 


ممکن است حالا خیلی هاتان با خودتان بگویید منطقی است ، ما ملت نا امیدی هستیم بنا به شواهدی که موجود است و یکی از نشانه های بارز نا امیدی هم همین بی تفاوتی است . اما نه ، در اکثر موارد ما بی تفاوت نیستیم ، در اکثر موارد ما با بهانه جویی در این رابطه از زیر بار مسئولیت اهمیت دادن شانه خالی می کنیم . این متن را که می نویسم برای خودم هم دردناک است چون خودم هم یکی از همین ها هستم که با تظاهر عمیق به بی تفاوتی از زیر بار ناکامی ها و تلاش هایی که نکردم فرار می کنم . 


اما باز بر میگردیم به همان سوال اول ، واقعا چه چیزی اهمیت دارد ؟ 

برای من و نفر کناری ام و شما ، هرکداممان چیز های متفاوت و مشترکی داریم که حائز اهمیت هستند برایمان . 

این بین برای خیلی از ما ها این که ماشینی که در آن نشسته ایم چه موزیکی پخش می کند اهمیت بالاتری نسبت به رفتارمان با دیگران دارد . که ممکن است بگویید چقدر خودخواه و نچسب و زشت و پر ایراد ، که من فکر می کنم خب این اصل ماجرا نیست ، یعنی صفت خودخواهی و بخشندگی صرفا صفاتی نیست که تعریف کننده شخصیت ما باشند ، بیشتر از این نظر قابل اهمیت هستند که انعکاسی از طرز فکر ما هستند و در این مورد بازتابی از پاسخ این پرسش که چه چیزی واقعا برای ما اهمیت دارد ؟ این که شخصی بر سر مسائل ریز اهمیت و بر سر مسائل جدی تر بی تفاوتی از خودش نشان بدهد ، حاصل اختلال در تشخیص و تفکیک این مسائل نیست . 


خیلی از ما این روز ها همین طوری هستیم ، نسبت به مسائل دور و بر شناخت داریم اما تصمیم میگیریم که نسبت به کدامشان بی تفاوت و نسبت به کدامشان جدی برخورد کنیم . این دخالت ما در نسخه پیش فرضی که اولویت ها را می شناسد و متناسب با آنها اهمیت نشان می دهد باعث شده است که رفته رفته به حالتی از ایگنور کردن مسائلی برسیم که دیگر وارد تصمیم گیری برای اهمیت دادن یا ندادن نمی شوند . یعنی دیگر همچین درخواستی در ذهن من شکل نمیگیرد که یک مورد اجتماعی یا فرهنگی را رعایت کنم یا نه . متناسب با تصمیم های قبلی ام این سوال از پیش پاسخ داده شده و به بخش ناخودآگاه من منتقل شده . به همین دلیل است که اکثرمان خودمان را بی تفاوت می دانیم ، حال می کنیم با بی تفاوت بودنمان و حس می کنیم هر دفعه که به کسی می گوییم من هیچ چیزی برایم مهم نیست یک عینک دودی روی چشممان میاید با موزیک دکتر دره . 


نمیدانم تا چه اندازه متوجه حرف هایم می شوید ، اما نوشتن این پست خیلی سخت و غیر قابل تحمل بود . نتیجه این است که ما همه مان به چیزهای مختلفی اهمیت می دهیم ، همه مان تا حد قابل قبولی اولویت ها را می دانیم ، و در عین حال همه مان با بهانه هایی واهی از زیر بار این توجه و اهمیت شانه خالی می کنیم . 


در جایگاه پسر جوانی که تصمیم گرفته است خود یی را کنار بگذارد ، فصل بهار بد فصلی است . 


عاشق شدن همیشه مساله به ظاهر پیچیده ای بوده س ، خصوصا وقتی سن آدمی بالا تر می رود . به نظر من ، در مواجه با جنس مخالف آدم یا خوشش نمیاد ، یا خوشش میاد ، یا دوستش دارد ، یا عاشقش است ، یا صرفا تمایل جنسی دارد و یا گی است . که در فصل بهار معمولا با گزینه خوشش نمیاد دیگر طرف نیست آدم و از همه خوشش میاد . اما در عین حال هنوز آنقدر ضعیف نیست که بین خوشش میاد و دوستش دارد و عاشقش است نتواند تبعیض قائل شود . 


اکثر گزینه ها اما در رشته تمایل جنسی فعالیت دارند ، یعنی آدم خوشش میاید که طرف را فیتیله پیچ کند ، نه اینکه باهاش بنشیند وقت بگذراند و در مورد کتاب خواندن بحث کند . برای همین هم است که وسواس کمتری برای انتخاب جنس مخالف به خرج می دهد آدم تا جنس موافق ، یعنی نه اینکه جنس موافق را بخواهد بکند ، از جهت اینکه با چه کسی وقت بخواهد بگذراند . وقتی قرار نیست کسی را بکنی معمولا در انتخابت جدی تری و روی مسائل مهمتری تمرکز داری . 


فصل بهار همینش بد است ، یعنی از بس تمایل داری ، مسائل مهم تر را میگذاری دم کوزه آبشان را میخوری و با هر نگاه عاشق می شوی ، مثلا من پشت فرمان بودم ، پیچیدم توی یک خیابان ، یک دختری وایساده بود با تمرکز خیلی بالایی داشت بستنی میخورد و من تا حالا اینقدر از دیدن بستنی خوردن یکی شگفت زده نشده بودم . آنقدر زیبا و تاثیر گذار بود که ممکن بود بروم باهاش دوست شوم ، برایش هی بستنی بخرم و هی بپیچم توی کوچه ای که دارد بستنی میخورد . شاید سوال پیش بیاید که این اصلا تمایل جنسی نیست ، که خب من تا حالا از بستنی خوردن یک پسر ذوق زده نشدم و تفاوتشان هم فقط جنسشان بوده . پس جنسی است . 


از طرف دیگر ، آدم هی میخواهد ، اما برنامه ای ندارد . یعنی میخواهد با جنس مخالف دوست شود ، یک نفر را در این فصل داشته باشد اما خب مثلا اگر من با دختر بستنی خور جوش میخوردم ، غیر از بستنی خوردنش برنامه ای نداشتیم و ممکن بود کلا از دار دنیا زیبا خوردن نسیبش شده باشد . اصلا جدای از این ها ، آدم همان برنامه هایی که فکر می کند دارد هم ندارد ، یعنی می رود با یکی دوست می شود ، می روند یک کار های استانداردی را انجام می دهند که اصلا هیجان انگیز نیست و صرفا در قالب رابطه مثلا دهن به دهن چرخیده که اینطوری باید باشد ، یعنی مثلا می روند رستوران باهم ، بعد اصلا حال نمیدهد بروی رستوران ، یا می روند توی پارک مینشینند حرف می زنند ، یک کار هایی عجیبی که بیشتر شبیه کاغذ بازی ها مراحل اداری یک پروژه است که مثلا آخرش قرار است یه یک چیزی ختم شود که برای آن آدم این مراحل را مجبور است انجام دهد . 


حالا این وسط سوال پیش می آید که پس کلا چطوری است که عاشق بشویم و همه چیز باحال باشد ، یعنی تمایل جنسی را در نظر نگیریم ؟ آن مسائل مهمتر چیستن اصلا ؟ 

سوال خوبی است که جوابی برایش ندارم اما نظرم قطعا کنار گذاشتن تمایلات جنسی نیست و مسائل مهمتر هم فکر می کنم بستگی به افراد مختلف متفاوتند . ( حالا ممکن است بگویید اِ ؟ نه بابا زرنگ ؟ ) 


نگاه ما به تمایل جنسی یک نگاه بدی است ، یکجوری که طرف فکر می کند این جسمش است برای ما اهمیت دارد ، و کلا کمتر کسی است که زیر بار برود جسمش هم اهمیت دارد در کنار تمام افکار و روحیاتی که دارد . در حقیقت اهمیت بر آورده کردن یک نیاز جسمی را کمتر از برآورده کردن یک نیاز روحی می بینند که این اصلا منطقی را در بر نمی گیرد . ( حالا بحث اصلا فعلا سر این نیست فقط گفتم که گفته باشم که حضور تمایلات جنسی و جسمی ضروری است ) 

مسائل مهمتر که بستگی به افراد دارند اما مثلا چیا هستند ، مثلا من می توانم دختری را که عاشق فیلم کره ای است بکنم ، ولی نمیتوانم رابطه ی غیر جنسی خیلی خوبی بر قرار کنم باهاش . مثلا می توانم دختری را که خاله زنک است و خدای چشم و هم چشمی و لاکچری به نظر رسیدن را هم بکنم ، اما باز هم از حرف زدنش چندشم می شود . کلا هر دختری را میتوانم بکنم ، بنابراین کردن تنزل پیدا می کند یه یک ویژگی دیفالت ، و ویژگی های اخلاقی اش از این جهت که منحصر به فرد می شوند مهم تر هم هستند . مثلا دختری را که طراحی می کند و ورزش می کند و یک دنیای تخیلی با کارکتر های فرضی دارد را هم همچنان می توانم بکنم و در کنارش کلی رابطه مصلحه هم میتوانیم داشته باشیم از جنس تبادل نظر و بحث و گفت گو . حالا این وسط شما ممکن است با دختری که فیلم کره ای میبیند بتوانی زیاد گفت و گو کنی که بعید است ، چون اگر در مورد فیلم کره ای حرف داری گی ای اصلا . 


میدانم احتمالا مطلب با در و پیکری نشد و خواندنش هم قرار است دشوار باشد اما خب چکار کنم تا همینجا خوب است فعلا . 


به نظرم ، تعهد ضروری است . 

ممکن است بگویید مثلا خب بدیهی است که تعهد باید وجود داشته باشد وضروری است ، اما خب در عین اینکه معمولا همه میدانیم تعهد امری ضروری است ، متعهد نیستیم . 


این چند وقت اخیر با آدم های زیادی در رابطه بودم که تعهد را به شیوه های گوناگون قربانی می کردند ، از پیش پا افتاده ترین آنها یعنی سر قرار حاضر نشدن یا دیر آمدن ، تا به قول عمل نکردن ، از زیر بار کاری شانه خالی کردن و هرگونه مسوولیت ناپذیری دیگری . اما در عین حال در جبهه دیگری برای حفظ رابطه تلاش می کردند ، مثلا بجای حاضر شدن در یک جلسه کاری ، پول میدانند ، بجای عمل کردن به چیزی که قول داده بودند ، چیز دیگری بجا می آوردند با این تصور که چیز بهتری است پس چیز قبلی را جبران میکند . اما در حقیقت ، بر خلاف تصور عمده آدم ها ، چیز بهتر وما جبران کننده عدم تعهد نیست . 


گاها حتی آدم ها به اشتباه فکر می کنند تعهد مساله ساده ای است و میتوانند بدون آن پیش بروند ، حتی نه اینکه بخواهیم هدفی را تصور کنیم و حتی نه اینکه بخواهیم بگوییم تعهد برای عاقبت به خیری لازم است . تعهد حتی برای یک شرایط یک ساعته هم لازم است ، یک آدم بی تعهد مانند یک آدمی است که هیچوقت شناخته نمی شود ، و نه از آن نا شناخته های جذاب لعنتی . یعنی هیچوقت نمیدانی در مورد چه چیزی جدی است ، کدام حرفش قرار است در راسته ی اعمالش قرار بگیرد . 


با همه اینها ، آدم هایی هستند که عدم تعهد را یک ویژگی درونی میبینند ، فکر می کنند اگر از آنها بخواهی متعهد باشند ، میخواهی آن ها را تغییر بدهی و از خودشان به دیگری تبدیل کنیشان ، که این مسخره است . 


خیلی جالب است که کل این نوشته بدیهی و ساده به نظر می رسد ، اما حتی خود من هم میتوانم در خیلی از موارد آدم متعهدی نباشم . 


یک موضوعی هست که نمیدانم تا بحال چه اندازه با آن برخورد داشته اید یا اصلا از وجودش خبر داشتید یا نه ، آدم باهوش می تواند ترسناک باشد ، البته اینجا نه در مورد آدم باهوشی از جنس هانیبال در سکوت بره ها و نه کسی مثل شوهر حاله تان که سر بقیه را کلاه می گذارد حرف می زنیم و نه از ترسی از جنس این ترس ها . آدم باهوش ، در وجود آدمی که هوش کمتری دارد و کمتر می فهمد ترس می اندازد . ترسی از این جنس که با واقعیت بهترین نبودن و شایسته ترین نبودن رو به رو می شود . 


حالا ممکن است بگویید خب موضوع این وسط چیست ، موضوع جایگاهی هست که آدم های باهوش و شایسته نفرات آن جایگاه ها را به خطر می اندازند ، و به همین دلیل آن نفرات حاضر در آن جایگاه ها از آدم های باهوش و فهمیده بر حذر می باشند . به این صورت که بعد از مرحله ای از فهم و هوش ، دیگر شما شایسته یک پست مدیریتی و یک جایگاه موثر نخواهید بود ، چون اصلا این ابزار در اختیارتان قرار نمیگیرد . 


مثلا مدیر دانشگاه آزاد فلان جا ، اصلا لازم نیست آدم باهوشی باشد یا از توانایی و فهم بالایی برخوردار باشد ، چون در طول مدت خدمتی که می کند دستوراتی میگیرد که اصلا لازمه ی دریافت و اجرای این دستورات این است که آدم از هوش و فهم بالایی برخوردار نباشد . 


در وجه دیگری از ماجرا مدیر دیگری است که کارمندی دارد که دارای هوش شایستگی بیشتری نسبت به او هست ، خب این که این کارمند باید حذف شود یک واکنش طبیعی به احساس خطر در هر موجود زنده ای است . چون اگر شخص دیگری وجود دارد که از شما بیشتر می فهمد و باهوش تر است ، پس یعنی شما بهترین نیستید ، پس برای اینکه بهترین شوید باید بروید بیشتر مطالعه و مهارت آموزی کنید ؟ نه . شخص باهوش تر را حذف کنید . 



و در ادامه تمام این شایسته سالاری ها و استفاده از آدم های باهوش و فهمیده خب قطعا همین نتایج درخشان و استثنایی حاصل می شود که خب امری طبیعی به شمار می رود . 


در حقیقت حتی ورای این مساله که آدم های باهوش خطرناک هستند ، آدم ها کلا نباید زیاد هم راجع به کاری که می کنند بدانند ، مثلا ومی ندارد مادامی که یک مدیر روابط صمیمی با بالا دستی ها و پایین دستی های خود دارد ، در مورد وظایف و پیش نیاز های جایگاه مدیریتی اش زیاد بداند و آگاه باشد ، همین که شماره موبایل فلانی را دارد و بلد است چطوری 10 دقیقه حرف بزند که حداقل 8 دقیقه اش قابل پخش باشد یعنی مدیر شایسته ای است . 



اما از دست آدم های شایسته و باهوش چه کاری بر می آید ؟ هیچی ، در حقیقت آدم های باهوش و شایسته دیگر دنبال این نیستند که خودشان را اثبات کنند و یا تحول و انقلابی را رقم بزنند ، آدم های باهوش سعی می کنند از زمان محدودی که برای زندگی در اختیارشان قرار گرفته با لفظ گور بابای همه شان بهترین استفاده را کنند . اینطوری می شود که کم کم ، نه تنها دیگر رقیبی برای جایگاه های مدیریتی پیدا نمی شود ، بلکه آدم هم کم میاید و مجبور می شوند مدیر ها را هی جا به جا کنند و تا عمر هست ازشان استفاده کنند . چون آدم های باهوش که دیگر اصلا وارد رفابتی که از پیش بازنده اند نمی شوند و آدم های خنگ هم طول می کشد تا بتوانند دوره های مدیریتی را فرا بگیرند . 


مدت ها پیش در 

بی ادبی اول بحثی را باز کردم با این محتوا که محدوده ادب اصلا چیست و بی ادبی و با ادبی چه تعاریفی دارند و چه چیز هایی را در بر می گیرند . 


اخیرا و بعد از یک پست وبلاگی دوباره این موضوع برایم مطرح شد ، از این لحاظ مطرح شد که مسائلی را حل شده فرض می کردم که بواقع هضمشان از چیزی که به نظرم می رسید انگار سخت تر بوده است . 


در قسمت اول در مورد دو بخش "بد رفتاری" و "بد دهانی" حرف زدم ، و فکر می کنم به طور کلی میتوانیم ادب را در این دو بخش تفسیر کنیم ( از نظر ارائه ادب ) .


قبل از این گفتم که جمع تصمیم میگیرد که محدوده ادب تا کجاست ، چه چیز هایی بی ادبی شمرده می شود و و چه چیز هایی نه . مثلا با دوستتان بروید رستوران ، هرکسی دُنگ خودش را بدهد هیچ تقاطعی با بی ادبی ندارد ، ولی همینکار را با نامزد یا شریک کاری تان انجام دهید می تواند بی ادبی شمرده شود . 


حالا در کنار این مثال ساده و بدیهی ، مثال های دیگری وجود دارد که مخالفان و موافقانی دارد ، , و عمده این مثال ها آن هایی هستند که در ساده ترین شکل قضاوت مربوط به اندام و جوارح جنسی انسان ها می شود ، منظور از ساده ترین شکل قضاوت این است که در این مورد بخصوص معمولا افراد می توانند تشخیص بدهند در کدام جبهه قرار دارند و این قضاوت انقدر ساده و بدیهی برایشان به نظر می آید که عمرا بتوان جنگ را با صلح پایان داد . 


با اینکه در قسمت اول با منطقی که به نظر ساده می آمد سعی کردم این مفهوم را منتقل کنم که صرف استفاده از کلمات رکیک از جمله کلماتی که حاوی امور جنسی هستند بی ادبی میتواند نباشد ، اما عده ای بر این باور هستند که نه ، در هر شرایط و هر حالتی استفاده از این المان ها مشمول بی ادبی است . به همین دلیل در این بخش می خواهم کمی بیشتر وارد این قسمت بخصوص و شاید بارز ترین و شناخته ترین عنصر بی ادبی بشوم . 


نکته : توجه کنید که تلاش این متن در راستای اثبات نفی بی ادبی در استفاده از کلمات رکیک نیست ، بلکه تلاشش برمیگردد به نابود کردن منطق ارسطویی اِ 0 و 1 در این مورد . 


بگذارید ابتدا بررسی کنیم که اصلا در حالت بی ادبی اش ، چرا استفاده از کلمات رکیک بی ادبی است ؟ و این بی ادبی اصلا چه اهمیتی دارد ؟ ( شاید شگفت زده شوید اما من هم معتقدم در اکثر موارد استفاده از کلمات رکیک چیزی جز بی ادبی نیست ! ) 

خب قاعدتا اینطور نیست که بخوایم حالا در دو خط بنیان و ریشه ادب و وم وجود آن را بررسی کنیم ، اما به نظر مهمترین کاربرد ادب که وم آن را ضروری می کند رفتار و مکالمه ( ارتباط ) در چهارچوبی امن و مشخص با افراد است . که قطعا مهم است و خب بدیهی ، استفاده از کلمات رکیک ( مشمئز کننده ) و رفتار های نا متعارف خب چیزهایی هستند که این شرایط امن رو به خطر میندازه و طبیعتا ادب اینجا تعریف میشه برای اینکه ما بتونیم روابط سالم و مفیدی بدون اینکه خارج از چهارچوب محتوای رابطه بخوایم اذیت بشیم باهم داشته باشیم . 

یعنی چی ؟ یعنی اگر من با شخصی در مورد مثلا اجرای یک طرح مهندسی دارم بحث می کنم ، لازم نیست بشنوم که میگه "ک*کش ها جای میلگرد 1و نیم 2و نیم گرفتن" . یا وقتی سر معامله یک ملک میخوام از مالک تخفیف بگیرم قرار نیست بگه "ک*ر توش این 2 تومن هم نده" . 


حالا ، نه اون "ک*کش" و نه اون "ک*ر" صرف لغاتی که هستند و معانی ای که دارن بی ادبانه حساب نمیان ( عجیبه نه ؟ :| ) بلکه به این دلیل بی ادبانه حساب میان که نماینده ی وجود بی احترامی نسبت به من در اون مکالمات هستند ، و نه اشتباه نکنید و نگید خب همین دیگه چرا نشانه بی احترامین چون بدن دیگه ؟؟ نه ! نشانه بی احترامی هستند چون شرایط حضور در اون مکالمه رو ندارن ، این در حالی اِ که اگه من با دوستم برم رستوران و بگم من پول نیاوردم ، دوستم می تونه بگه "ک*رم تو وجودت من حساب می کنم" و اینجا دیگه اصلا نشانه بی احترامی و بی ادبی نیست و فقط یه مکالمه عادی و در قالب آداب دوستانه ای هست که بین من و دوست صمیمیم برقرار هست . ( و خطاب به پست وبلاگی که اول متن اشاره کردم ، در اینجا دوستم نه منحرف جنسی ، نه بچه ، نه م و نه چیز دیگه هست و صرفا دوستی اِ که داره با دوستش مکالمه انجام میده جالبه نه ؟ ) 

حالا ، اگر توجه کنید یک مساله ریزی این وسط هست ، اگر دوست من جای اون عبارت بگه "بمیری لامصب بشین من حساب می کنم" دیگه به نظر هیچکس بی ادبانه نیست ! شگفت انگیزه ! و نه تنها بی ادبانه نیست بلکه بانمک هم هست ، در حالی که اگه من رو بکنه من نمیمیرم ولی اینجا رسما داره بهم میگه بمیرم !!!! 


نکته همینجاست ! وقتی از ساده ترین شکل قضاوت حرف زدیم ماجرا اینجا بروز پیدا می کنه ، ما در مورد بمیری الهی برداشت محتوای صرف رو نداریم ، و براش در شرایط مختلف برداشت های مختلفی قائلیم که میتونن با نمک ، تهدید آمیز ، شوخی ، نفرین و . باشن . اما بخشی از ما ( اشاره به گروهی که اول متن گفتم ) در مورد بعضی از عبارات این استثنا در قضاوت و برداشت رو قائل می شن و وارد همون منطق ارسطویی می کننش ، که اگر میگه "ک*رم تو وجودت" این عبارت در هر حالتی بچگانه و زشت و رکیک و بی ادبانه حساب میشه ! 


اینجا برمیگردیم به همون توافقات جمعی ، یعنی در این مورد چیزی که مشخصه اینه که جمع روی اینکه برداشتش از بمیری الهی "بمیری الهی" نباشه توافق داره و کسی که این حرف رو میزنه به عنوان یه سایکوپت و جامعه گریز و قائل نمیبینه ، اما این جمع در مورد "ک*رم تو وجودت" اونقدر پراکنده و کم تعداد میشه که این واقعیت که این عبارت هم میتونه مشمول اون قضاوت بشه و گوینده صرفا یک منحرف جنسی م نباشه دیگه نادیده گرفته میشه .  



خب این بخش به نظرم کافیه ، اما بخش مهمتر این ماجرا هنوز مونده و اون همون عواملی هست که باعث میشه جمع برای بمیری الهی به توافق برسه اما در مورد ک*رم تو وجودت دو دل باشه . 

این عوامل هم معمولا برمیگردن به ریشه مسائل ، شکل اون مسائل ، پتانسیل اون مسائل در امور مختلف ، پیامد های طبیعی سازی اون مسائل ، شعور جامعه ، هوش افراد و  


و در بخش آخر بالاخره احتمالا به این می رسیم که چرا باید با ادب باشیم ! 


چند روز پیش ، موقع رانندگی ، یک پیرزن و پیرمرد از خیابان میخواستند رد بشوند ، بعد از اینکه من ایستادم ، که در آن موقعیت حق تقدم اصلا با آنها بود و من لطفی نکردم در حقیقت ، جفتشان ضمن رد شدن از خیابان با احترام خاصی از من تشکر کردند . 


این اتفاق باعث روشن شدن یک رشته افکار در من شد در همان لحظه ، به این شکل که : 

اگر رد می شدند و اینجور محترمانه تشکر نمی کردند آیا من ناراحت می شدم ؟

حالا که رد شدند و تشکر کردند حس خوبی در من ایجاد شده ؟ 

این رفتار محترمانه و تشکر را توقع داشتم ؟؟  

و . 


در نتیجه وارد اتاقی از اتفاقات شدم ، به شکلی که در این اتاق چندین نمایشگر وجود داشت مثل آن صحنه آخر ماتریکس ، که در هر نمایشگر هم یک نوع از حالتی که میتوانست رقم بخورد در حال نمایش بود . 

اگر من توقع احترام داشتم و آنها متناسب با حقی که داشتند از خودشان عکس العملی نشان نمیدادند ( یعنی خب حق تقدم با آنها بود و نیازی به تشکر نبود ) بعد از اینکه رد می شدند و تشکر نمی کردند در من احتمالا یک حس تاریک بوجود می آمد از جنس نفرت یا هر چیزی . 


اگر من توقع احترام را نداشتم و آنها در کنار حقی که با آنها بود تشکر می کردند ( اتفاقی که در داستان اصلی رخ داد ) در من یک حس روشن و خوب بوجود می آمد از جنس محبت . 


اگر من توقع احترام داشتم و آنها در کنار حقی که داشتند تشکر می کردند ، در من احساس خاصی ایجاد نمی شد . 


اگر توقعی نداشتم و احترام هم نمی گذاشتند باز هم اتفاقی نمی افتاد . 


حالا این وسط حالت های دیگر هم هست مثل اینکه آیا من این حق تقدم را میفهمم یا نه . که با این حالت ها کاری نداریم چون ترکیب و قاعده را بهم میزند فعلا . 


میخواهم بگویم با توجه به فرمول های بالا ، میتوانیم بفهمیم که بردن در توقع نداشتن است ! درست مثل اکثر مواقع دیگر . 

اما اینجا توقع نداشتن تفاوت کوچکی دارد با باقی جا ها و آن هم این است که توقع نداشتن امری است در گرو بدیهی ندانستن احترام ، احترام از شکل عدم ضرورتش . 


یعنی چی . یعنی احترام به این شکل در حالی که حقوق افراد مشخص است جنبه ای اختیاری دارد ، پیرمرد اگر تشکر نمی کرد و احترام هم از خودش نشان نمیداد مرتکب بی احترامی نشده بود و صرفا در قالب شرایط و حقوقی که دارد رفتار کرده بود . اما حالا اگر من احترام را امری بدیهی بدانم و ضروری ، و عدمش را بی احترامی تصور کنم ، هر جا که احترامی نباشد دچار این توهم بی احترامی می شوم . 


مثلا من میخواهم از تاکسی پیاده بشوم ، در حالی که وسط نشسته ام خب شخص کناری طبیعتا پیاده می شود تا من پیاده شوم ، حالا این اتفاق می تواند در حالی رخ دهد که من بگویم میشه لطفا پیاده شید من پیاده شم ، و شخص کناری بگوید خواهش می کنم حتما چرا که نه . و یا می تواند اینطور باشد که من به شخص کناری بگویم میشه پیاده شید من پیاده شم و شخص کناری بدون توجه پیاده شود و من هم پیاده شوم بدون اینکه کانورسیشن و کانتکتی صورت بگیرد در قالبی که احترام و نوع دوستی را منتقل کند . 


در حالی که من احترام را بدیهی و لازم بدانم ، در حالت دوم کینه وار با خودم مرور می کنم چه آدم بی تربیت و نا محترمی ، در حالی که اون شخص واقعا مرتکب اشتباه یا بی احترامی نسبت به من نشده س . 


حالا این بونوس اضافه ی احترام گذاشتن در شرایطی که احترام ضروری نیست را در نظر بگیرید و بگذارید کنار تمام مواقعی که انتظار و توقع احترام دارید ، در حالی که در قالب قوانین تعریف شده طرفین وظایف خودشون رو دارن انجام میدن . میبینید با حذف این توقع و این تصور که احترام بدیهی و لازم است چه میزان در خلق و خو و عمق احساسات شما تغییر از نوع مثبت صورت می گیرد . 


حالا همین عنصر احترام را به عناصر دیگه ای مثل تعارف و لطف و از خودگذشتگی و . تعمیم بدهید . 


نیاز به تایید دیگران ، امری معمول است . اما نمیدانم بواقع چقدر اهمیت دارد و پیامد ها و اثرات آن اصلا چیست . به همین دلیل و بنا به نیاز به روشن کردن این موضوع برای خودم این متن را مینویسم . 


نیاز به تایید دیگران از آن موضوعاتی هست که معمولا نوع برخورد ما با آن انکار است . یعنی کم پیش می آید بخواهیم بپذیریم که به تایید از طرف دیگران نیاز داریم . در مورد خودم ، و در مورد اکثر باقی دیگران همیشه اینطور بوده ست که ، من خودم اولویت خودم هستم ! اما در عین حال رفتارم و تصمیماتم با معیار هایی سنجیده میشود که خوش آیند دیگران حتما باشد . ممکن است این بین خوش آیند من هم باشد یا نباشد . 


برخلاف تصوری که حالا ممکن است داشته باشید اما معتقدم مساله به همین سادگی نیست ، نیاز به تایید دیگران از آن دست مسائلی نیست که برایش یک نسخه بپیچیم . 

من برای جذب جمایت و همراهی دیگران نیاز به تایید شدن توسط آنها دارم ، گاها این دیگران مردمی هستن که برای انتخاب کردن من باید حمایتشان را جلب کنم ، و گاها یک نفر است ، مثلا همسر یا دوست من است ، در موارد کوچک کار هایی که مطابق میل خودمان نیستند اما برای جلب تایید دیگران انجام میدهیم را فداکاری و از خود گذشتگی تعبیر می کنیم و در موارد بزرگتر آن ها را به چشم ت و زیرکی میبینیم . 


اما این تایید شدن توسط دیگران ، همیشگی نمیتواند باشد ، همانطور که از خودگذشگی همیشگی نمیتواند باشد . در حقیقت هرچه بیشتر در راستای تایید دیگران و بر خلاف خوش آیند خودمان قدم برداریم ، از خودمان فاصله بیشتری میگیریم ، که این مساله ورای اینکه آیا خودمان اصلا شخصیت خوبی داریم و یا نه ، بد است . به این دلیل که مادامی که در گرو تایید دیگران تصمیم گیری می کنیم ، مسوولیت پذیری و پشتکار ما در قبال تصمیماتمان خیلی خیلی ضعیف تر است . این در حالی است که این تصمیم ، و چه بسی خوش آیند دیگران ، میتواند نفسا مساله مفید و لازمی باشد ، اما صرف دربچه ای که ما از آن این تصمیم را وارد ذهنمان کردیم باعث می شود طور دیگری با آن برخورد کنیم . 


از دیگر پیامد های نیاز به تایید دیگران هم فراموش کردن خوش آیند های شخصی  و جایگزین کردن آنها به خوش آیند های دیگران است ، مثلا من یک دانشجو هستم که ترجیح میدهم وقت خودم را صرف طراحی کنم و ساعات زیادی در روز را مطالعه کنم یا تخیل کنم ، اما زمانی که در محیطی قرار می گیرم که دیگران خوش آیند های متفاوتی دارند ، مانند مثلا بیرون رفتن و ساعات زیادی را ورق بازی کردن ، نیاز هایی مانند نیاز به پذیرفته شدن در جمع ، نیاز به دوست داشته شدن توسط دیگران ، نیاز به دیده شدن ، نیاز به حمایت ، نیاز به دوست پیدا کردن و به خوش آیند های شخصی من حجوم می آورند و سعی می کنند آن ها را با برآیند خوش آیند جمع همسو کنند . که رفته رفته این مساله باعث میشود خوش آیند های شخصی من که برای من لذت و آرامش را به همراه می آورد جای خوشان را به استاندارد های دیگران بدهند ، که در پس آن چک باکس تایید شدن توسط دیگران تیک بخورد . 


اما چرا در حالی که خوش آیند های جایگزین گاها میتوانند از خوش آیند های قبلی خودشان بهتر باشند باز هم وقتی صرفا از تایید دیگران حاصل شده باشند کارایی ندارند ؟؟ 

یعنی مثلا ، اگر خوش آیند شخصی من مثلا خوابیدن و بیرون نرفتن باشد ، و جمعی که در آن قرار دارم من را مجاب به بیرون رفتن و معاشرت کند ، یا خوش آیند شخصی من خوردن و بازی کردن باشد و تایید جمع در گرو ورزش کردن و مطالعه باشد ، باز هم جایگزین شدن از صرف اینکه تایید دیگران بدست آید فایده چندانی ندارد . چون خصوصیتی که حاصل تامل عمیق و حاصل پایه ریزی و روابط منطقی نباشد ، اصلا پایدار و موثر نیست . قطعا اگر ورزش کردن و یا مطالعه من صرف تایید شدن توسط دیگران باشد ،  زمانی که دیگرانی برای تایید وجود ندارد ورزش و مطالعه هم در کار نیست و حتی در زمانی که دیگران نیز وجود دارند عمل صرف این است که مهر تایید بخورد و عمق و تاثیر واقعی آن حاصل نمی شود . مثل تظاهر به مطالعه زمانی که میخواهی شخصی را تحت تاثیر قرار بدهی یا تاییدش را جلب کنی . 


پس خوش آیند هایی را جایگزین خوش آیند های شخصی میکنی که از عمق و پایه ای برخوردار نیستند ، خوش آیند های قبلی که به باورشان رسیده بودی را حذف می کنی و کاملا تبدیل می شوی به شخصیتی که برای هیچکدام از رفتار هایش منطق و پاسخی ندارد و برای انجام هیچکدام از موارد لیست خوش آیند هایش اتش و هیجانی ندارد . 


نیاز به تایید دیگران شاید در آخرین قطعه دومینو خودش احتمالا به عدم اعتماد به نفس برگردد . هرچند عدم اعتماد به نقس خودش موضوعی است که نیاز به تفسیر دارد اما حداقل این را میدانیم که باور و اعتماد به تصمیمات و خوش آیند های شخصی ، تغییر آن ها را سخت تر و ریشه آن ها را تقویت می کند . 


نیاز به تایید شدن توسط دیگران یک نیاز بی مورد و بیجا نیست ، اما میتواند هم باشد . زمانی که با تظاهر تایید دیگران را به دست بیاوریم ، و یا با هر ترفندی که منجر به خودمان نبودن باشد ، در حالی که با برآورده کردن نیاز تایید دیگران یک نیاز را به جا آورده ایم ، نیاز های دیگر و شاید به مراتب بزرگتری را ایجاد می کنیم که در مسیر خاموش ذهنمان تردد می کنند . مثل نیاز به خود شناسی ، نیاز به اعتماد به نفس . با هر قدم متظاهرانه ای که بر میداریم از خودشناسی ما کم خواهد شد . 


در عین حال بدست آوردن تایید دیگران با تغییرات درونی و فهم مسائلی که در پی تایید شدن آنها هستیم میتواند مفید باشد ، مثلا رفتار های اجتماعی ما ، مثل احترام گذاشتن و یا رعایت حق و حقوق دیگران اگر تایید دیگران را در پی دارند ، با قاعده و تغییرات درونی هم همراه هستند ، مثلا ما میدانیم اگر تصمیم به رعایت حقوق دیگران گرفته ایم در ساده ترین حالت ممکن ، مهر تایید بر یک رفتار درست جمعی زدیم که پیامد آن برای خودمان هم رعایت شدن حقوق خود ما است . فرق این مساله با اینکه نوع خاصی از پوشش را انتخاب کنیم که در آن به ما سخت می گذرد اما تایید دیگران را در پی دارد در همین منطق ابتدایی و ساده آن است . پاسخ به این سوال که چرا همچین خوش آیندی دارم ، چرا باید این رفتار را اصلاح کنم ، چرا باید این خوش آیند را جایگزین کنم و چرا باید این خوش آیند را حذف کنم کلید کار است . شاید میزان اعتماد به نفس هم وابسته به پاسخ هایی باشد که به این چرا ها داریم . 


در نهایت به توجه به مقداری پراکندگی و شلوغی متنی که نوشتیم ، فکر می کنم در قدم اول به چیزی که میخواستم رسیده باشم ، هرچند همه ی چیزی که باید باشد نبود اما فکر می کنم ابتدای خوبی برای این موضوع میتواند باشد . در جمع بندی ای کوتاه میتوانیم اینطور بگوییم که نیاز به تایید دیگران میتواند شکل های گوناگون از تظاهر تا اصلاح داشته باشد که در اشکال مختلف آن میتواند مفید و یا مضر باشد ، میزان درک ما از رفتار ها و تصمیماتمان و آگاهی نسبت به رابطه آن ها با خوش آیند های ما و دیگران میتواند به نتیجه ای که در پس آن رفتار یا تصمیم خواهیم گرفت کمک بسزایی کند . 




دو روز پیش ، در حال پیاده رفتن به سمت خیابان اصلی ، از پنجره ای که رو به کوچه باز بود چند جمله بلند شنیدم ، "سرما خوردی ؟ بهت گفتم شب سرد میشه آستین بلند بپوش الاغ ! " 

 

ظاهرا گفتگویی پدر و فرزندی بود ، اما نکته ای که توجه ام را جلب کرد ، نوع برخورد تلفیقی آن ، یعنی همزمان دلسوزانه و پرخاشگرانه و تحقیرانه بودنش بود . از خودم پرسیدم که چرا همین جمله را با عزیزم تمام نکرد ، و یا چرا اصلا فقط نگفت که بهش گفته شب آستین بلند بپوشه ؟ 

 

به این فکر کردم که خب ما در محله ای زندگی نمیکنیم که بیشتر آدم ها سطح اجتماعی و فرهنگی بالایی داشته باشند ، معمولا کم سواد و پایین تر از متوسط در اکثر زمینه ها هستند. این موضوع به نظرم حضور عناصر پرخاش و تحقیر را توجیه میکرد . بعد دیدم واقعا توقع بیجایی است انگار اگر از او توقع داشتم جمله ش را به آرامی و با محبت عنوان کند . انگار شکل دوست داشتن و نگران بودن و دلسوزی در شرابط تنگنا متفاوت است . 

 

سعی کردم خودم را در شرایط مشابهی تصور کنم و یا قسمتی از زندگی یا کارم را باهاش تطبیق دهم ، و دادم . من خیلی کتاب خواندن دوست دارم و کتاب های نخوانده و نصفه خوانده شده هم زیاد دارم ، اما دو ماه است نتوانستم بهشان سر بزنم ، نه برای اینکه وقت ندارم و یا نمیدانم چقدر خوب هستند و یا هرچیز دیگری ، صرفا به این دلیل که از طرف موضوعات دیگری مثل کار و درس تحت فشار و به نوعی در تنگنا قرار دارم . حالا این تنگنا آنقدری نیست که من را مم به رعایت نکردن یک سری حقوق انسانی و فرهنگی کند اما به نسبت تنگی اش کتاب خواندن و یک سری چیزهای دیگر را از من گرفته . بعد دیدم حالا این تنگنا اگر تنگ تر شود می تواند جلوی از روی پل عابر رد شدن و سبقت از راست نگرفتن را هم بگیرد . اگر مقدار بیشتری باز تنگتر شود میتواند روی ارتباط برقرار کردنم با آدم ها و انتخاب جملاتم تاثیر بگذارد . 

 

بعد از همه اینها نکته دیگری خودش را نشان داد ، دیگر از تحقیر و پرخاش متعجب نبودم ، توقع عزیزم را هم که نداشتم ، حالا از وجود دلسوزی متعجب بودم . 


چند وقت پیش در طول مسیری که در حال پیاده رفتنش بودم به موجودی زخمی برخوردم ، یک گربه که پاهای عقبش بر اثر نمیدانم چی از کار افتاده بود، همان لحظه شدیدا تحت تاثیر قرار گرفتم و با خودم یکبار سناریو نجاتش را مرور کردم که او را به دامپزشکی می‌برم و مثل این کلیپ ها بجای پا ویلچر مخصوص برایش در نظر میگیرم و کلی میتوانم از این کارم احساس رضایت پیدا کنم و با آن شوآف کنم حتی، در عین حال زمانی که به نظافتش فکر کردم دیدم نه، برایم مقدور نیست که دست به نجاتش بزنم ، احتمالا هم تا حالا مرده باشد. 

 

احتمالا بگویید خب این کلا چه ربطی دارد، امروز دوباره این موضوع در ذهنم به شکل دیگری مرور شد ، امروز در خیابان ماشین یک خانم خاموش شد، درست وسط خیابان، عده زیادی آنن دست به کار شدند و شروع به هل دادن کردند، دوباره این موقعیت پیش آمده بود که کمک کنم، و البته این کار را نکردم، چون دیگر اصلا جای دستی نمانده بود برای هل دادن، اما بعد از این اتفاق یک موضوعی در ذهنم شروع به جنب و جوش کرد، در انجام دادن کارها ، خصوصا در همچین موقعیت هایی ، ذهن ما فیلتر هایی را در نظر میگیرد که مطابق ارزش باشد اما حتما لذتبخش هم باشد . یعنی ما کمتر به مردی که ماشینن وسط اتوبان خراب شده باشد کمک می کنیم ، ما کمتر به بیخانمانی که مریض باشد کمک می کنیم ، اما ما قطعا به دنبال شکار یک سگ مریض و بهبود دادن شرایط آن هستیم، و یا حتما سعی می کنیم اگر حتی دستی بر آتش نداریم یک نگاهی به مشکلی که برای آن خانم پیش آمده بیاندازیم . 

 

همه ی این مقدمه برای این بود که بگویم ما در اینچنین اقداماتمان اول لذت جویانه و بعد حسابگرانه و بعد از آن ارزشمندانه تصمیم میگیریم، اما طوری به خودمان و دیگران وانمود میکنیم که ارزشمندانه پیش رفته ایم. شاید بگویید در نگهداری از گربه فلج چه لذتی است ، لذتی که زمانی که به دیگران نشان میدهی از یک گربه فلج نگهداری میکنی ! لذتی که باعث تسکین عذاب وجدان و احساس آدم خوبی بودن را منتقل می کند و از این دست لذت هایی که رو نیستند اما حضورشان احساس می شود . 

برای همه آرمانی تر است اگر فکر کنیم نفس کمک به یک گربه فلج ، انسان بودن و روحیه بخشندگی و ازخودگذشتگی است . تا اینکه بخواهیم بپذیریم ما انتخاب می کنیم که از گربه فلج نگهداری کنیم به این دلیل که اهدافی از نگهداری آن حاصل می شود که برای ما منفعتی لذت جویانه دارد . هرچند این نافی وجود ارزش هایی که از آنها صحبت شد نیست و این همان نکته ای است که میخواهم به آن برسم . 

 

ما اصرار بیجایی به جلو انداختن ارزش ها داریم ، و از بیان انتخاب های لذت جویانه مان که اهداف دیگری را دنبال می کنند بدون پوشاندن یک لباس از جنس ارزش ، که فکر میکنیم چیزی است که این انتخاب ها را موجه می کند ، هراس داریم . این برای ما مشکلاتی را بوجود می آورد ، مثلا ما را در جایگاه اتهام به دو رویی قرار می دهد ، اگر شما به یک خانم کمک کنید و روز دیگری در همان شرایط به یک آقا کمک نکنید ، متهم به دو رویی خواهید شد ، یعنی از خودتان ارزشی بروز دادید که درتان وجود نداشته ، و این در حالی است که واقعا هم این ارزش به شکلی که ما ابرازش کردیم وجود نداشته است . ما همه در انتخاب بجا آوردن این ارزش ها حسابگر و لذت جو هستیم ، اما فکر می کنیم اگر این دو عنوان را در ارائه مان مطرح کنیم جایگاه ارزش خدشه دار می شود ، مثلا من نمیتوانم بگویم من فقط به خانم هایی که نیاز به کمک دارند کمک می کنم ، این من را هیچوقت آدم خوب و از خودگذشته ای نمی کند.(درحالی که هدف من این است که خوب و از خود گذشته به نظر برسم)  اما از طرفی اگر این را نگویم و فقط به خانم ها کمک کنم ، رفته رفته نه تنها ارزشی که به دنبال ابراز آن هستم جعل میشود بلکه در شناخت خودم از خودم و دیگران از من ، و در مدیریت رفتارم هم دچار مشکل می شوم . 

من فکر می کنم ایرادی ندارد اگر در انتخاب بجا آوردن ارزش ها ، حسابگر و لذت جو باشیم ، اصلا این خودش وجه تمایزی است که به آن در شناخت آدم ها نیاز داریم ، اما همه مان در یک جعل دسته جمعی تصمیم به این گرفته ایم که این مرز را از بین ببریم و بعد از نبود ارزش های واقعی و دورویی همدیگر ناله کنیم . 


برای چندمین بار در روز های اخیر با موضوعی مواجه شدم که در رابطه با وضعیت والدین و فرزندان بود .

 

در حقیقت در مورد وضعیت والدین و فرزندان چیزی که زیاد است موضوع و ایشو است . در این پست میخواهم روی یک نقطه از آن اما فو کنم . اینکه والدین چه چیزی به فرزندانشان یاد می دهند ، یا چه چیزی باید یاد بدهند . 

 

به نظرم همه ی ما فکر می کنیم این مساله ی واضح و آسانی است ، تا زمانی که مثل حالا بخواهیم در موردش نظر بدهیم و حرف بزنیم . اینکه در اصل یادگیری ، یاد دهنده و یاد گیرنده هر دو نقش دارند خب بدیهی است . اینکه عوامل بیرونی هم بر این روند تاثیر گذارند هم خب مشخص است . اما بخش اصلی این مساله قبل از همه ی اینهاست .

 

با کمی جستجو و مطاله میتوان به نکات خوبی در رابطه با این موضوع رسید ، اینکه در مورد این مساله تقریبا پیش فرض ها و ضروریاتی وجود دارد ، یعنی درست مثل سرفصل های دروسی که میخوانیم یا واحد هایی که پاس می کنیم یک سری چیز هایی هست که والدین باید در تربیت فرزند به او یاد بدهند . مثل مهارت تصمیم گیری و مهارت برقرار کردن ارتباط و و در کنار این ها حتی چیزهایی هست که والدین میتوانند در تربیت فرزندشان از آن ها دوری کنند تا فرزند بهتری تربیت شود . 

 

نکته عجیب این است که اطلاعاتی که همه با 20 ثانیه سرچ کردن و 10 دقیقه مطالعه کردن قابل دستیابی است را در بخش بزرگی از جامعه و در موضوع تربیت نمیبینی . و این بین مشکل اصلا زمان 10 دقیقه و 20 ثانیه ای اش نیست . والدین هیچ ایده ای از تربیت فرزند ندارند ، این ایده نداشتن میتواند خودش ناشی از تربیت نشدن باشد . میتواند ناشی از انگیزه نداشتن باشد . ( هر یادگیری و یاد دادنی انگیزه میخواهد قطعا ) 

 

فرزندانی که روزی تربیت نشدند ، حالا والدین فرزندانی هستند که تربیت نمی شوند . این را میتوانید به وضوح در جامعه کوچک فامیل خودتان ببینید .

 

اما همه ی قصه ی یادندادن این نیست ، ما از یاد دادن و یاد گرفتن درک درستی نداریم . همه ی تربیت نکردن مربوط به بی توجهی نسبت به تربیت کردن نیست . میتواند شرایطی باشد مثل مطلب قبلی . میتواند یاد ندادن ناشی از سطحی نگری باشد . میتواند ناشی از عدم توانایی باشد . میتواند ناشی از عرف باشد . میتواند ناشی از واگذاری تربیت باشد . (مثلا فرزندمان را جای تربیت کردن در خانه به مدرسه یا مهدکودک بفرستیم . هرچند نقش بزرگ تربیت در مدرسه و مهد و جامعه انکار نشدنی است ( چه از جنبه ی خوب چه بد ) اما با کمی مطالعه و تفکر میتوان متوجه شد چک پوینت های تربیتی در خارج از خانه با محیط خانه کاملا متفاوت است . )

 

داشتم می گفتم ، ما از یاد دادن به فرزندانمان و فرزندانمان از یادگیری از ما ، جفتمان درک درستی نداریم ظاهرا . 

 

این بین مشکلات مسخره ای بوجود می آید ، اصلی ترین آن ها توقعات است . به این فکر کنید که معلم ریاضی دوم راهنمایی تان ، ازتان یک سوال انتگرال بپرسد و شما نتوانید جواب بدهید ، هم شما سرخورده می شوید هم معلمتان دلسرد . این در حالی است که اصلا چیزی از شما خواسته شده که به شما آموزش داده نشده . در مورد یاد دادن به قرزندان هم موضوع همینقدر ساده است . 

 

در مورد یاد گرفتن از والدین هم به همین ترتیب ، فرض کنید در کلاس معارف اسلامی همین سوال انتگرال را از استادتان بپرسید . 

 

ما نه فرزندان و نه والدین کاملی هستیم . اگر بودیم اصلا همه چیز عجیب و مسخره می شد . اما نکته این است که نسبت به کامل نبودنمان بی رحمیم . 

 

در نهایت فکر می کنم راه خلاصی از پدر و مادران مریخی ، به زمین آمدن فرزندانشان باشد . آگاهی در این زمینه ها ساده ست ، اگر 10 سال به عقب برگردیم و همه ی پدر و مادرانی که فرزندان 2 تا 5 ساله دارند را در یک سوله بزرگ جمع کنیم و 10 دقیقه و 20 ثانیه از زمانشان را بگیریم ، شاید امروز تعداد زمینی ها از مریخی ها بیشتر بود . البته که ، امروز همان 10 سال قبلِ 10 سال یعد است . 

 


مثل اکثر باقی اوقات ، سعی کردم با فاصله گرفتن چند روزه از موضوعی که قرار است درباره ش بنویسم ، درباره ش بنویسم . 

 

چند روز گذشته پر بود از موضوعاتی که میتوان راجع به هرکدامشان مقاله و کتاب نوشت . اما موضوع اصلی ام را اختصاص می دهم به "تاثیر" . 

 

اینطور که به نظر می رسد ما جامعه تاثیر گذاری نیستیم . و این موضوع دلایل متعددی دارد . شاید اساسی ترین پرسش در این مورد این باشد که آیا ما اصلا طوری رشد یافته ایم که تاثیر گذار باشیم ؟ 

 

از خیلی وقت پیش این موضوع در ذهنم بود که مسیر آموزش و پرورش هر یک از ما اعضای این جامعه ، چه در خانواده و چه در مدرسه و دانشگاه و چه در بطن خود جامعه ، مسیری نیست که ما را به سمت آگاهی یا اندیشه سوق بدهد ، و این یک اتفاق نیست . 

ما کاملا بی خطریم ، که این ما را تبدیل به جامعه ای خطرناک می کند . پرسش های اساسی از طرف جامعه هیچوقت یا مطرح نمی شود ، و یا توسط خود جامعه اسپویل می شود . ما در مورد حقوق و اولویت هایمان هیچ تصور نزدیک به درستی نداریم . همین حالا که فکر می کنیم یک خواسته اساسی و به حق داریم ، همین حتی در لیست 10 تای اول مهمترین حقوقی که نداریم و باید داشته باشیم قرار ندارد و ما این را اصلا نمیدانیم . 

ما حتی در احقاق و بیان این خواسته های دست چندممان هم ناتوان و بی خطر عمل می کنیم . 

 

و این پذیرفتنی است ، من می توانم این را بپذیرم که ما بی خطر باشیم ، اما چیزی که این بین آزار دهنده است ، تلاش فرجام ما جهت تکثیر و تقویت این ناتوانی است . 

 

میخواهم این بحث را بیشتر کش بدهم ، اما فعلا نسبت به آن صرف نظر می کنم . مسائل مختلف از زوایای مختلف ، هرکدام با ویژگی های کوچک و بزرگ وجود دارند که عناصر خطر را از ما صلب می کند ، و یا آن ها را بی اثر می کند . 

 


شما نمی‌دانید، ولی اگر می‌دانستید ممکن بود فکر کنید پایان‌نامه دلیل اصلی به‌روز نشدن وبلاگ است. نه نیست. 

 

اتفاقات ماه های اخیر از آن دست اتفاقاتی بود که هر کسی دوست داشت در موردشان از خودش چیزی بگوید. که همینطور هم شد. من هم از این قاعده مستثنا نبودم. نوشته هایم اما منتشر نشد و فکر نمی‌کنم قراری هم بر انتشارشان باشد. 

برای من نوشتن در مورد موضوعات نیازمند صبر و فاصله است. از بروز دادن هیجانات آنی و افکار لحظهای ام خوشم نمی‌آید چون بعدتر در اکثر مواقع اصلا تصویر جالبی از خودم بر جا نمیگذارم. اینطور بگویم که ساده لوح و کوته بین به نظر می رسم، البته شاید نه در آن لحظه اما بعد تر با روشن شدن ابعاد تازه ماجرا معمولا تفسیرها دچار تغییر می شوند. 

دلیل این صف بلند بالا از مطالب در انتظار انتشار هم احتمالا همین باشد. هرچه فاصله میان رخدادها کمتر می شود اثر آن‌ها هم کمرنگ تر می شود. در ارائه تفسیرها و در تحلیل برداشت هایم به فاصله‌ای که میخواهم نمی رسم و زمانی که به این فاصله نرسم از انتشار آن هم خودداری می کنم. مثلا همین حالا در مورد پست مربوط به انتخاباتی که چند سال‌ پیش منتشر کردم احساس بدی دارم و این فکر که اگر در انتشار آن کمی به خودم زمان بیشتری داده بودم هرگز به این احساس بدی که از انتشار مطلبی به این ناپختگی دارم برخورد نمی کردم در ذهنم است. 

 

این حالت را هم مزیت و هم عیب نوشتن میبینم. وقتی با دیگران حرف میزنی صرفا برداشت ها و تاثیرها را ذخیره می کنند، یعنی ما معمولا یادمان نمی ماند فلانی چی گفت، اما معمولا یادمان می آید حرف تاثیر گذاری زد، حالا شاید چرند هم گفته بوده باشد اما در آن لحظه قدرت تشخیص چرند را نداشتیم، می‌توانی آزادانه تر اظهار نظر کنی و در لحظه تر باشی. در نوشتن اما باید با دقت پیش بروی چون می ماند. چون حرف نیمه اول اسفند 97، نیمه دوم اردیبهشت 98 خوانده می شود و مورد قضاوت قرار می گیرد. ( نه اینکه قضاوت مخاطب به جایی ام باشد، مخاطب را خودم در نظر میگیرم. ) 

 

به هر حال، اینگونه است که مطالب در انتظار انتشار مانده اند. در این بین چیز مشترکی در بین اکثر آن ها وجود دارد و آن هم انتقاد از نادانی است. البته این موضوع کلیشه ای است، پس اصلا نمیخواهم در موردش حرف بزنم. موضوع مشترک بعدی شاید به دنبال راه حل رفتن باشد. یک پست در انتظار انتشار اسمش هست "برون رفت". خاصیت این تجمع ناخواسته شاید همین بود. برون رفت در اکثر آنها راه حل تکراری و ساده ای دارد، "آگاهی". 

 

دیتا ماینینگ اصطلاحی است که در مورد پیدا کردن الگو ها و روابط میان مجموعه ای از داده ها استفاده می شود. مشخصا من قرار نیست با پنج شش پست بروم سراغ ماین کردن آن ها اما الگوهای ثابت موجود در آن ها برایم جالب است. همانطور که گفتم برون رفت راه حل تکراری و ساده ای دارد، اما فکر نمی کنم مشکل  ما در عدم برون رفت در ندانستن راه حل باشد. یک چیزی هست که راه حل را می‌داند و انجام آن را مختل کرده است. اینطور مواقع پیدا کردن آن چیز هم ساده است. کافی است دنباله منافع را گرفت. مختل کننده همانی است که از اختلال منتفع می‌شود. در بین ما کسی یا کسانی هستند که از عدم آگاهی سود می‌برند. و این بیشتر از آن چیزی که به نظر می‌رسد به ضرر ما است، چون کسانی که سود می‌برند بخش بزرگی از سود را خرج بقا یا همان حفظ عدم آگاهی می‌کنند. یعنی عدم آگاهی منجر به سود می‌شود، سود منجر به عدم آگاهی گسترده تر می‌شود. 

 

 

تا چند سال پیش، قبل از رسیدن به این سن تصور می‌کردم با تکنولوژی ها و دسترسی های حال حاضر بعید است که در برخی از مسائل نقاط تاریکی بخواهد باقی بماند یا در بعضی چیزها نتوانیم پیشرفت کنیم. با بررسی جامعه امروز به این نتیجه می‌رسم که اگر رسیدن به آگاهی به پایان رساندن یک اتوبان باشد، این اتوبان اندازه ثابتی ندارد. سرعت ما در آگاهی از 30 به 50 رسیده است، اما کارگران اتوبان در حال کارند و طول اتوبان همزمان در حال افزایش است. ما 20 تا به سرعت خودمان اضافه کردیم. اتوبان 50 تا به طول خودش. میدانم که قرار نیست اتوبان به پایان برسد. 

 

 


احتمالا تا به حال با این کانسپت برخورد کرده باشید که به کسی بگویند یکی از بدی هات رو بگو و بگه من زیادی مهربونم. 

 

مسخره و غیرواقعی به نظر می‌آید اما احتمالا غلط نیست، میخواهم در این مطلب به بررسی این مشکل بنشینم. 

برای اینکه مفهوم کلی که میخواهم در موردش صحبت کنم دستمان بی‌آید با چند مثال شروع می‌کنم. 

 

برای پسرها، یکی از توصیه هایی که قبل از ورود به دوران سربازی می‌شود این است که نگو چیزی بلدی! از خودت چیزی نشان نده! اگر گفتند کی رانندگی بلد است نگو بلدی. اگر گفتند کی حساب کتاب بلد است نگو بلدی. اگر گفتند کی هرچیزی بلد است نگو بلدی. دلیلش ساده است، کسانی که بلدند کسانی هستند که کارها را انجام می‌دهند و کسانی که بلد نیستند کسانی هستند که راحت‌تر دوران خدمتشان را می‌گذرانند. 

 

زمانی که در شرکت یا سازمانی فعالیت می‌کنی، زیاد خوب بودن برای خودت و همکارانت بد است، چون خوب بودن باعث می‌شود کارهای بیشتری به تو سپرده شود و از طرفی خوب بودن تو توقع مدیران را از همکارانت هم بالا خواهد برد. در اداره کمتر کسی است که دوست داشته باشد یک همکار خیلی خوب و توانمند داشته باشد. 

 

در دانشگاه خیلی خوب بودن مشابه همان اداره است با این تفاوت که اینبار اساتید از تو چیزهای بیشتری خواهند خواست، ترجمه‌ها و مقالات و پروژه‌ها. 

 

در روابط خیلی خوب بودن از دو جنبه می‌تواند بد باشد، خیلی خوب بودن در تو ایجاد توقع از دیگران کند و دیگران نتوانند این توقع را برآورده کنند، و خیلی خوب بودن تو مایه استفاده دیگران از تو شود. 

 

 

مطمئنا با مثال‌های بالا حساب کار دستمان آمده که خوب بودن چطور می‌تواند عیب باشد. اما واقعا خوب بودن عیب است یا نحوه تعامل ما با این خوب بودن آن را معیوب می‌کند ؟ من فکر می‌کنم همه موافق این باشند که این نحوه تعامل ماست که خوب بودن را عیب‌دار می‌کند. اما چرا اینطور است ؟ 

به نظر عدم رعایت حد اصلی‌ترین عامل در شکل‌گیری این پیامدها می‌آید. انسان‌ها در رعایت نکردن حد واقعا پیشگام هستند. ما حتی در بهره‌گیری از منابع طبیعی نیز بی حد عمل می‌کنیم. درحقیقت حالا که به اینجا رسیدیم فکر می‌کنم حد چیزی است که ما کلا کمتر متوجه آن هستیم و معمولا زمانی از حد باخبر می‌شویم که طرف مقابل از حد خودش عبور کرده باشد. 

 

جالب است که تا به حال به این اندازه به حد و نقش آن فکر نکرده بودم. 

شناخت این حد و کنترل آن ظاهرا نقش مهمی در تعامل انسان‌ها باهم دارد. ما معمولا با کسانی حد ما را می‌دانند راحت‌تر هستیم و با کسانی که بدون ملاحظه از حد ما عبور می‌کنند برخورد سخت‌تری داریم. 

 

اینجا اما مشکلی پیش آمده است، مانند همیشه انسان‌ها به بدترین شکل و با بدترین راه‌حل سراغ حل موضوع آمدند، انسان‌ها روی حدود فرضی باهم تعامل می‌کنند، من حد خودم را کمتر از چیزی که هست نشان می‌دهم، طرف مقابل می‌داند حد من بیشتر از این است و سعی می‌کند حد بیشتری از من طلب کند، و ما در آخر سر یک حد فرضی به توافق می‌رسیم. اینجا اگر شما در ابتدا حد واقعی خودتان را گفته باشید قطعا در آینده طرف مقابل از حد شما عبور خواهد کرد. 

یک جورهایی آدم را یاد قیمت دادن و تخفیف گرفتن می‌اندازد. 

در این حالت خب طبیعی است که ما دیگر روی حدود واقعی خودمان راندمانی را ارائه نمی‌دهیم. عده‌ای گشاد و تنبل که به حدشان خراش هم نیوفتاده و عده‌ای هم عصبی و ناراحت که از حدشان گذشته است. 

درست مثل تخفیف گرفتن، وقتی تخفیف وجود دارد همه ما ضرر می‌کنیم، فقط کسی که تحفیف بیشتری می‌گیرد ضرر کمتری می‌کند. اما باز هم دارد ضرر می‌کند ولی این حس را ندارد. جالب است.

 

 

در نهایت فکر می‌کنم حد مساله‌ای نیست که جامعه حالا بخواهد درموردش کاری کند. حد رابطه نزدیکی با دو پارامتر درک و اعتماد دارد،به نظر من سطح ما در تعیین و مراقبت از این حدود هیچوقت نمی‌تواند بالاتر از سطحی باشد که درک و اعتماد در جامعه دارند. ( اگر دقت کنید حالا که همه مردم درگیر کرونا ( یا هر موضوع مشترک دیگری )هستند نسبت بهم دارای اعتماد و درک نسبی بیشتری هستند و این باعث می‌شود جامعه صمیمی تری داشته باشیم. اما موقت و نسبی است. ) 

 

 

 

 


میخواهم شما را دعوت به خواندن ابراز تمایلات و شاید فانتزی های کاملا جنسی یک مذکر به یک مونث کنم. 

 

نه! هیچکس نمیخواد غیر از صفحات مخصوص داستان‌های +18 در وبسایت‌های معلوم الحال در این مورد جای دیگه چیزی بخونه. 

 

مگر اینکه کمی شاعرانه‌ش کنیم ها؟ شاید اونطوری بشه. لابد قشر مونث هم نیاز دارن به این شاعرانه بودن برای توجیه نوشتار؟ برای توجیه تمایلات؟ بعید میدانم اامی باشد. 

 

 

 

از مقدمه که بگذریم، شگفت انگیز است که چطور در جهان برابری‌ها با عوض کردن جنسیت‌ها برداشت ها از تمایلات اینچنین تحت تاثیر قرار می‌گیرند. به عنوان یک اصل تقریبا همه پذیرفته اند که تمایلات جنسی یک مونث به یک مذکر کمتر از همین اتفاق اگر برعکس بیوفتد چندش و تعفن برانگیز است. شاید دلیلش این باشد که مذکر به مونث در ذهن‌ها همواره یادآور و خشونت است. شاید مونث به مذکر را لطف در نظر میگیریم. وقتی مونث به مذکر را تصور می‌کنیم همه چیز صورتی یا سفید است، وقتی مذکر به مونث را تصور می‌کنیم همه چیز قهوه‌ای قرمز یا تیره تر است. شاید مونث به مذکر را ضعیف به قوی و مذکر به مونث را قوی به ضعیف می‌بینیم. مثل زمانی که یک پرنده را در قفس می‌گیریم و زمانی که یک پرنده خودش می‌آید روی شانه مان می‌نشیند. 

نمیدانم دقیقا چه چیزی عامل اصلی این تفاوت است، نمیخواهم بگویم که همیشه اینطور است، همه نوشته‌ها و همه مرد و زن ها را شامل می‌شود. خب نه. و نه مختص ما، نه مختص این زمان و این مکان، انگار همه زمان‌ها و در همه مکان‌ها اینطور بوده است. 

آیا در مورد مذکرها دارد اجحافی صورت می‌گیرد؟ یا نه، واقعا تفاوتی هست؟ 
خب، فکر می‌کنم تفاوت وجود دارد، اما فکر نمی‌کنم این تفاوت بخواهد دیدگاه بالا را اثبات کند. بیایید همه خودمان را برای لحظاتی در حال خواندن جملات زیر تصور کنیم : 
-دوست دارم دستم رو لای موهاش ببرم و گردنش رو محکم بمکم و بیشتر خودم رو بهش فشار بدم. 
-دوست دارم آروم موهاش رو نوازش کنم و سرم رو یواش توی گردنش جا کنم، میخوام تا میشه لمسش کنم. 

ما میدونیم کدوم مذکر به مونث و کدوم مونث به مذکر هست، ما نمیدونیم، اما ما میدونیم. ما نمیدونیم بالایی رو سارا گفته پایینی رو وحید یا برعکس. اما اگه دوتا اسم سارا و وحید رو جلوی این جمله‌ها بنویسن و بگن گوینده رو به جمله ش وصل کن همه میدونیم کدوم به کدوم وصل میشه. 

ما جمله پایینی رو موجه تر میبینیم، توش ارزش میبینیم، انگار به تمایلات جنسی کمی ادویه زده باشی و کمتر بوی تمایلات جنسی بده. اما واقعا، تفاوت بین این جملات همینقدر هست که ما فکر می‌کنیم؟ تفاوت این تمایلات اینقدر هست که مرجع اونها در ذهن ما به دو بخش کاملا مستقل تبدیل بشه. مذکر به مونث رو بیمار جنسی ببینیم و مونث به مذکر رو عاشق و دلباخته ؟ 
ما ابراز تمایلات هر دختری که دور و برمون میبینیم به برد پیت رو مثل ابراز تمایلات هر پسری که دور و برمون میبینیم به هیلاری داف میدونیم ؟ آی دونت تینک سو . شکل متفاوت خواسته‌های جنسی مذکر و مونث چه نقشی در این تمایز ایفا می‌کنه ؟ آیا اینکه مونث‌ها به شکل‌های غیرمستقیم تری از لحاظ جنسی برانگیزته میشن و به همون تناسب بیان متفاوتی از خواسته هاشون دارن اونها رو نسبت به مذکرها معصوم تر می‌کنه ؟ 

 

آیا لازمه در نگاه ما به این موضوع تغییری ایجاد بشه ؟ اگر 100 متن از ابراز این تمایلات وجود داشته باشه که هر جنس 50 سهم داشته باشه قطعا میزان به کار بردن اسامی جنسی در مذکرها بیشتر است، آیا این تاثیر گذار است؟ ایا نگاه ما به اسامی جنسی عادلانه و منطقی است؟ اگر نیست چطور می‌تواند مبنای قضاوت باشد؟ آیا به کار بردن کلمه ناز به جای واژن مفهوم جمله را تغییر می‌دهد؟ 

قطعا همه ما نظرهای متفاوتی داریم، در فانتزی‌ مذکرها بیشتر این احساس را داریم که حق مونث‌ها در حال پایمال شدن است و در فانتزی مونث‌ها اگر مردان سودی نبرند لایق آن نیستند چون مونث‌ها همه آن چیزی که دارند را دارند تقدیم می‌کنند. شاید هم برداشت ما از دخول این معنا را در ذهن ایجاد می‌کند. شاید حجم بیشتر مردها از لحاظ جثه این تصور را ایجاد می‌کند. شاید تصور ما از اینکه حتما باید یکی از طرفین چیزی را تقدیم طرف دیگر کند یا در اختیار طرف دیگر بگذارد این فکر را در ذهن ما می‌اندازد. 

در قدم آخر کار به روح می‌کشد، در فانتزی مذکرها جسم نقش پررنگ تری دارد انگار، در بیان مونث‌ها همان اندازه به جسم اشاره می‌شود اما ما فکر می‌کنیم حتما در اینکه به چانه یک نفر خیره شوی با به سینه یک نفر خیره شوی تفاوتی وجود دارد از لحاظ جسم و روح. انگار به ته ریش چشم دوختن بار عاطفی بیشتری از به انحنای یک جای دیگر چشم دوختن دارد. ولی واقعا دارد؟ اگر پاسخ بله می‌دهید برای این پاسخ یک دلیل بیاورید. 

در نهایت نظر من این است که میان گفتار و نوشتار مذکرها و مونث‌ها از تمایلات و فانتزی‌های جنسی‌شان تفاوت وجود دارد، و تا زمانی که ما هر دو را بدون در نظر گرفتن این تفاوت و با اندازه گرفتن پارامترهایی یکسان و بدون وزن قضاوت کنیم( مثلا ناز گفتن را در 2 ضرب کنید و اسپنک را در 0.5 :)) )  همیشه یکی بر دیگری غلبه خواهد کرد و در نظر ما عجیب یا یکجوری خواهد بود. در حالی که نه، ابراز تمایلات جنسی فرناز به دیکاپریو هیچ تفاوتی با ابراز تمایلات جنسی جمشید به جنیفر لوپز ندارد. 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها