دو روز پیش ، در حال پیاده رفتن به سمت خیابان اصلی ، از پنجره ای که رو به کوچه باز بود چند جمله بلند شنیدم ، "سرما خوردی ؟ بهت گفتم شب سرد میشه آستین بلند بپوش الاغ ! " 

 

ظاهرا گفتگویی پدر و فرزندی بود ، اما نکته ای که توجه ام را جلب کرد ، نوع برخورد تلفیقی آن ، یعنی همزمان دلسوزانه و پرخاشگرانه و تحقیرانه بودنش بود . از خودم پرسیدم که چرا همین جمله را با عزیزم تمام نکرد ، و یا چرا اصلا فقط نگفت که بهش گفته شب آستین بلند بپوشه ؟ 

 

به این فکر کردم که خب ما در محله ای زندگی نمیکنیم که بیشتر آدم ها سطح اجتماعی و فرهنگی بالایی داشته باشند ، معمولا کم سواد و پایین تر از متوسط در اکثر زمینه ها هستند. این موضوع به نظرم حضور عناصر پرخاش و تحقیر را توجیه میکرد . بعد دیدم واقعا توقع بیجایی است انگار اگر از او توقع داشتم جمله ش را به آرامی و با محبت عنوان کند . انگار شکل دوست داشتن و نگران بودن و دلسوزی در شرابط تنگنا متفاوت است . 

 

سعی کردم خودم را در شرایط مشابهی تصور کنم و یا قسمتی از زندگی یا کارم را باهاش تطبیق دهم ، و دادم . من خیلی کتاب خواندن دوست دارم و کتاب های نخوانده و نصفه خوانده شده هم زیاد دارم ، اما دو ماه است نتوانستم بهشان سر بزنم ، نه برای اینکه وقت ندارم و یا نمیدانم چقدر خوب هستند و یا هرچیز دیگری ، صرفا به این دلیل که از طرف موضوعات دیگری مثل کار و درس تحت فشار و به نوعی در تنگنا قرار دارم . حالا این تنگنا آنقدری نیست که من را مم به رعایت نکردن یک سری حقوق انسانی و فرهنگی کند اما به نسبت تنگی اش کتاب خواندن و یک سری چیزهای دیگر را از من گرفته . بعد دیدم حالا این تنگنا اگر تنگ تر شود می تواند جلوی از روی پل عابر رد شدن و سبقت از راست نگرفتن را هم بگیرد . اگر مقدار بیشتری باز تنگتر شود میتواند روی ارتباط برقرار کردنم با آدم ها و انتخاب جملاتم تاثیر بگذارد . 

 

بعد از همه اینها نکته دیگری خودش را نشان داد ، دیگر از تحقیر و پرخاش متعجب نبودم ، توقع عزیزم را هم که نداشتم ، حالا از وجود دلسوزی متعجب بودم . 


مشخصات

آخرین جستجو ها